نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

نازی و بازی با حیوانات !

داشتم تو اینترنت چرخ میزدم صداهات و اداهات باعث شد دوباره بیام برات بنویسم وقتی میخواهی با حیواناتت بازی کنی یا خودت رو جای حیواناتت بذاری و بجاش حرف بزنی صدات رو کلفت میکنی و بچه گونه حرف میزنی اینقدر خوردنی میشی گوشه ی لبت رو هم کج میکنی که قشنگ بتونی صدات رو عوض کنی یه سوتی هم که میدی اینه که به زرافه میگی ماره شیره ! از کارتون مادگاسکار اسم چند تا حیوان رو یاد گرفتی حیوانات کتابات رو هم کامل بلدی به اقا شیره که میرسی با هیجان میگی این بابائه
17 مهر 1391

نازنین زهرای شیرین زبون !

 سلام دختر گلم بابایی سر کاره و ما  حسابی حوصله مون سر رفته کلی با هم بازی کردیم دکتر بازی کردیم شهر سازی کردیم حالا هم داری تو بغلم به قول خودت توی استوری میبینی امروز داشتم با سمانه دوستم حرف میزدم شما بیدار شدی هنین جور که باهاش حرف میزدم بهت صبحونه دادم ئو نشستم پیشت داشتیم خداحافظی میکردیم گفتی گوشی رو بده گوشی رو بهت دادم داشتی حرف میزدی گفتم مامان خاله کار داره بگو کار نداری سلام برسون خداحافظ شما هم برگشتی میگی کار نداری به آقاتون سلام برسون !!! منم با دو تا چشم از حدقه در اومده نگات میکردم که آقاتون رو از کجا اوردی میگی ؟!! دیروز خیلی اذیتم کردی بی نهایت خیلی بهونه میگرفتی منم دعوات کردم(نه که دعوا بلند و محکم بهت گف...
17 مهر 1391

چند سوتی از نازنین زهرا

باقاقام شکست   هر وقت بادکنک هات می ترکند میایی میگی : باقاقام شکست !   آبو نوشن کن هر وقت میخواهی بگی آب رو باز کن میگی : آبو نوشن کن   پننگ آبی از اونجایی که بابایی استقلالی خفنی هست همه ی رنگ ها رو بهت یاد داده آبی !!! منم دارم خودم رو منهدم میکنم تا اسم رنگها رو یاد بگیری دیروز صورتی و سبز رو بهت یاد دادم تو هم یاد گرفتی و به دیوار اشاره کردی گفتی صورتی رو بده منم با هزار ذوق و شوق پلنگ صورتی رو بهت دادم امروز صبح میبینم داری میگی خوب پننگ آبی بیا رو پام نانا کن !!!   ...
2 مهر 1391

دختر خانوم قشنگ !!! و هدیه روز دختر

سلام یکدفعه یادم اومد برات بنویسم بی هیچ حرف و مقدمه چند روز پیش رفته بودیم خونه ی خاله من ختم صلوات داشتند یکی از خانمهای همسایه یه دختر 3 یا 4 ساله داشت یه عروسک بره ناقلا دستش بود آخرای مراسمشون اومد این طرف سمت ما و روی مبلها شما بازی میکردید یهویی دیدم داری بهش میگی دخر خاموم دشند (دختر خانم قشنگ) عروسکتو بهم میدی ؟ دختره هم گفت نه ؟ الهی قربون اعتماد به نفست بشم تو هم با غرور گفتی پس منم الو میتونم باباییم و کنترل تلویزیون رو از رو میز برداشتی و گفتی الو بابایی برام عروسک بخری ؟   از اونجایی که خدا خیلی دوست داره فرداش روز دختر بود و شب بابایی برات چندتا اسباب بازی خرید یه پنکه و یه مخلوط کن و یه بسته وسایل دکتری ...
31 شهريور 1391

بیبرمت دکتر !

جیگر شیرین زبونم نمیدونم از کجا اینقدر قشنگ یاد گرفتی حرف بزنی  امروز غروب خیلی حالم بد بود دراز کشیده بودم دست گذاشته بودم روی پیشونی ام تو هم داشتی کارتون میدیدی بهو دیدم اومدی بوسم کردی دستم رو از رو پیشونی ام برداشتی گفتی مامانی بیا بیبیرمت دکتر دارو بخوری خوب بشی و دوباره بوسم کردی و پیشم دراز کشیدی  باورت نمیشه همون لحظه اینقدر از این حرفت ذوق کردم حالم خوب شد عزیزم خیلی مهربونی خیلی زیاد و گذشته از اون توجه ات خیلی زیاده گلم الهی قربونت بشم عزیزم !!!   ...
21 شهريور 1391

شیرین زبونی های نازنین زهرا

گل مامانی این روزها خیلی شیطون و به قول مامان حدیث بلا شدی (یادش به خیر من اون موقع ها تو رو نداشتم هر وقت سراغ حدیث کوچولو رو میگرفتم مامانی اش میگفت یک بلایی شده الانم رفتن شبستر امیدوارم هرجا هستن سالم و شاد باشن مامانی حدیث خیلی دلم براتون تنگ شده انشالله به زودی همدیگر رو ببینیم ) خب از شیرین زبونی هات بگم که هرچی بگم کم گفتم البته هرکی میخونه ماشالله یادش نره ها !!! مامانی آبو نوشن کن ! هر وقت میخواهی بری حمام یا دستات رو بشوری میگی برات آب رو روشن کنم یعنی بازش کنم ! علی منو خورد ! روز تولدت تو و مریم دختر خاله ات روی صندلی توپی نشستید و علی داداشی مریم رو راه نمیداید بعد بنده خدا علی اومد رو صندلی کامپیوتر بشیه دویدی او...
15 شهريور 1391

مامانی دوسیت دارم

سلام دختر گلم الان مثل خانمها داری تو اتاقت بازی میکنی و مشغول کارتونم هستی روزها تا حوصله ات سر میره میایی بغلم میکنی میگی مامانی دوسیت دارم !!! یعنی من نمیدونم ماشالله از کجا این حرفها رو در میاری وقتی میخواهی کارتون ببینی یا بزنی شبکه پویا میایی میگی مامانی اشکال نداره کارتون ببینم وقتی کسی میاد جلوت نتونی تلویزیون ببینی خیلی جدی میگی عبق (عقب ) وقتی باباجون یا عمه یا یه آدم بزرگ بهت میگن مثلا ما هم سوار سرسره بشیم یا باهات بیاییم پارک میگی :نه ! گنده ای وقتی توی ماه رمضون اذان میشد میومدی میگفتی ببول باشه (قبول باشه ) وقتی کسی میاد خونمون میری دم پله ها وای می ایستی میگی بیفرمایید دوش آم...
30 مرداد 1391

نازنین زهرا و حرفهای جدید

سلام دختر قشنگم رفتم توی وب یکی از دوستا چند تا عکس از زلزله آذربایجان گذاشته بود خیلی حالم بد شد خیلی زیاد گفتم بیام چند خط برات بنویسم حالم عوض بشه الان یک و ده دقیقه ی ظهره شما هنوز خوابی !!! شبا تا 2 و 3 بیداری روزم تا 1 و 2 خواب چیزهای جدید که زیاد بلد شدی و حسابی شیطون شدی و بینهایت بمن وابسته شدی یعنی نمیتونم تکون بخورم یا تو بغلمی یا رو پامی یا داری دنبالم گریه میکنی یه وقتهایی خسته میشم حسابی   میتوشمت دیروز فیلم قلاده های طلا رو میدیدیم بعد که تموم شد تفنگ اسباب بازی ات رو برداشتی برعکس گرفتی سمت من میگی میتوشمت (میکشمت ) منم متعجب نگاهت کردم میگم اگه منو بکشی چی میشه گفتی مرده میشی گفتم اگر مرده ...
25 مرداد 1391

گریه میکنم

تازگی ها تا میخوام نماز بخونم میایی میگی نخون دیه میکنم (گریه میکنم ) و واقعا هم بی تابی میکنی تا من نماز بخونم   به بابایی هم میگی نرو کار بری من و مامانی گریه میکنیم دیروز بابایی دیرش شده بود سفت بغلش کرده بودی میگفتی نرو کار گریه میکنم دستشویی هم توی حیاطه تا میخوام برم توی حیاط میگی دستشویی بری گریه میکنم هرچی بهت میگم میخوام از حیاط مثلا لباسها رو جمع کنم یا کاری دیگه دارم قبول نمیکنی و میگی گریه میکنم   ...
15 مرداد 1391