نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

میباشم میباشی میباشند.

نمی دونم جدیدا چرا این جوری حرف میزنی قبلا درست میگفتی الان میخواهی بگی من اینجا هستم میگی من اینجا میباشم یا میخواهی بگی اسباب بازیهات باشن میگی بباشند! الان دو تا دامن رو هم پوشیدی یه شال منم انداختی سرت در حال رقصیدنی!!
16 دی 1391

خدا خیرت بده

وقتی میری دستشویی چون هوا سرده میبرمت حمام برای اینکه مشغول بشی چند تا حیواناتت رو میارم بشوریشون دیروز عجله داشتم فقط زرافه ات رو آوردم بعد بهونه اسب آبی ات رو گرفتی منم اومدم برات آوردم برگشتی میگی مامان خدا خیرت بده !!!   دو سه روز پیش از یک موضوعی ناراحت بودم بابا اومد باهام حرف زد منم خندم گرفت برگشتی میگی مامان بابا خرت کرد !!! اینو دیگه از کجا یاد گرفتی نمی دونم   دیروز بابا میخواست بره حمام تو هم رفته بودی پی پی کنی من حوله ات رو گذاشتم تو حمام که هر وقت رفتی دستشویی همونجا خشکت کنم حوله ات رو دیدی برگشتی به بابا گفتی بابا حوله من تو حمامه بابا گفته بله برگشتی میگی بابا خوش به حالت که حوله ی منم تو حمامه !!! ...
11 آذر 1391

باغ وحش

نمی دونم چرا متنش نیومده بود حالا دوباره برات مینویسم روز عاشورا با بابایی شربت نذری برده بودیم توی خیابون شتر دیدی که میگفتی زرافه اند و کلی ذوق کردی برگشتنی هم اسب دیدی و کلی خوشحال شدی اومدیم خونه از در که اومدیم داخل میگی : مامان مرسی خوش گذشت منو بردی باغ وحش !!!   کلا الان عاشق حیوانات و رنگها هستی توی حیوانات شیر (که بهش میگی ماره شیره ) گور خر , زرافه و اسب آبی مورد علاقه ات هستند همه ی حیوانات رو هم کما بیش میشناسی رنگها هم که دیگه همه رو بلدی ولی بازم به صورتی میگی آبی ولی وقتی میگم صورتی کو نشون میدی توی رنگها هم عاشق صورتیییییییی و قرمز و بنفشی از نارنجی و سورمه ای متنفریییییییی هر چی این رنگی باشه میندازی ...
11 آذر 1391

مامان فکر نکن !

اولین بار چند روز پیش دستم زیر چونم بود توی فکر بودم برگشتی میگی دستت رو بیار پایین فکر نکن الانم تا به یه جا خیره بشم یا دستم زیر چونم باشه میایی میگی مامان فکر نکن ! همچنان صبحا میایی میگی مامانی خوشدلم (خوشگلم ) آماده شو لباس بهت بپوشونم بریم فروشگاه بابایی داره از پله ها میاد پایین برگشتی میگی وای خوشدلم داری میایی منو بخوری؟؟؟!!!     هفته قبل میخواستم چیزی بذارم روی یخچال به چای چهار پایه صندلی ات رو گذاشتم زیر پام و بالا رفتن همانا و شکستن پایه های صندلی ات همانا بعد منم تندی صندلی ات رو کردم توی پلاستیک زباله که نبی نی و بهونه نگیری بعد که یادت اومد و اومدی سراغ صندلی ات رو گرفتی چند بار پیچو...
30 مهر 1391

مامان منو صدا کن !!!

از شیطونی هات هر چی بگم کم گفتم الان بابایی داشت باهات بازی میکرد خیلی وقته دو تا یی دارید از سر و کول هم میرید بالا بابا می خواست بره نماز بخونه هر کاری کرد ول کن نبودی و گول نمیخوری بر گشت به من گفت مامانی نازنین زهرا رو صدا کن تا من نماز بخونم اومدی تو در اتاق وایستادی می گی مامانی منو صدا کن !!!   اومدی پشت سر من رو صندلی نشستی وقتی میخواهی بگی برو جلو من برم پشتت میگی درو باز کن حالا درو باز کردم ! میگی مامانی چی آنلود می کنی میگم مامانی دانلود نمی کنم دارم شیطونی هات رو مینویسم شروع کردی بالا پایین پریدن میگی بنویس منو بنویس     ...
28 مهر 1391

نازی و شیرین زبونی هاش

توی اتاقت پیش بابایی نشستی و یک ریز حرف میزنی نمیذاری من چیزی که میخوام بنویسم دو دقیقه پیش: تق !!! صدای در اومد بابایی: نازنین زهرا بابا چرا در رو بستی نازنین زهرا : در رو بستم هوا خوب بشه اه به حرفم گوش کن بابایی !!! ...
28 مهر 1391

کوچولوی پر حرف !

سلام نازنین زهرا کوچولوی پر حرف و شیطون ماشالله از بس حرف میزنی و شیطونی میکنی من و بابایی تا حرف میزنی میایی میگی ساکت حرف نزنید بعد خودت شروع میکنی حرف زدن هر روز صبح میایی میگی مامانی آماده شو ببرمت فروشگاه تا من و بابا توی حرف زدنمون بگیم بریم تندی میگی کجا بریم بازار بریم ؟ بابایی چند روز پیش داشت باهات حرف میزد گفت خواهش میکنم بابایی یه بوس بده برگشتی گفتی بابایی خواهش میکنم خواهش نکن !!! تا من رو نبینی  میایی می گی مامان کجایی ؟ رفتی دکتر ؟ وقتی چیزی کثیف باشه یا بوی بدی بده میایی می گی : اه اه بیف بیف تا من موبایل بابا رو بر میدارم بر میگردی میگی موبایل تو نیست مال بابائه بهش بده میخواد با دوستش حرف بزنه چیزی ام ...
28 مهر 1391

بابا بیا بارون رو درست کن !

سلام دختر کوچولوی قشنگ ! این روزها چقدر بعد از ظهرها طولانی از ساعتی که بابایی میره سر کار ما حوصله مون سر میره تا شب که بیاد خدا رو شکر هفته تموم شد روزی صد بار میایی میگی من بابا رو میخوام دلم برا بابا تنگ شده بابا الو کنیم بابا کجاست بریم بابا رو بیاریم ... خیلی سعی میکنم حواست رو پرت کنم اما بازم بهونه میگیری و به قول خودت مونتظری ! دیروز اولین بارون پاییزی رو دیدیم هر چند کم بود شما هم می خواستی بری حیاط حوله ات رو انداختم روی سرت که خیس نشی بردمت توی حیاط دستت رو گرفتی نشونم میدی میگی وای مامان دستم آب خورد گفتم مامانی این بارونه یعنی داره از آسمون آب میاد تو هم با اینکه توی فیلمها تا بارون میاد میگی بارونه برات جالب بود یهو نگام...
20 مهر 1391