نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

نازنین زهرای شیرین زبون !

1391/7/17 21:30
نویسنده : مامانی
305 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام دختر گلم بابایی سر کاره و ما  حسابی حوصله مون سر رفته کلی با هم بازی کردیم دکتر بازی کردیم شهر سازی کردیم حالا هم داری تو بغلم به قول خودت توی استوری میبینی

امروز داشتم با سمانه دوستم حرف میزدم شما بیدار شدی هنین جور که باهاش حرف میزدم بهت صبحونه دادم ئو نشستم پیشت داشتیم خداحافظی میکردیم گفتی گوشی رو بده گوشی رو بهت دادم داشتی حرف میزدی گفتم مامان خاله کار داره بگو کار نداری سلام برسون خداحافظ شما هم برگشتی میگی کار نداری به آقاتون سلام برسون !!! منم با دو تا چشم از حدقه در اومده نگات میکردم که آقاتون رو از کجا اوردی میگی ؟!!

دیروز خیلی اذیتم کردی بی نهایت خیلی بهونه میگرفتی منم دعوات کردم(نه که دعوا بلند و محکم بهت گفتم نه و اصلا به جیغ و دادت محل ندادم و نگاهت نکردم ) آروم شدی بعد بهت گفتم  بیا بهم قول بدیم من دیگه بلند حرف نزنم تو هم جیغ نزنی و مامان رو اذیت نکنی تو هم خیلی جدی گفتی مامان دعوام نکن من جیغ میزنم تو هم جیغ بزن (یعنی بهت نه نگم و دعوات نکنم هر وقت تو جیغ زدی منم به جاش جیغ بزنم )

آخر شب بود بابایی هنوز نیومده بود من بهت گفتم بیا لباس هات رو عوض کنم تا بابایی بیاد تو هم دویدی و رفتی بازیت گرفته بود و نمیومدی لباس هات رو عوض کنی منم خیلی حرصم گرفته بود دستام رو گرفتم جلو چشمم و الکی گفتم دارم گریه میکنم یهو دستم رو برداشتم دیدم خونه تاریکه تاریکه نمیدونی چقدر ترسیدم دویدم بغلت کردم و دنبال موبایل و چراغ قوه گشتم و دویدیم تو راه پله نشستیم تا بابایی اومد من هنوز مترسیدم که یکهو این جوری برقها رفت تو هم ماشالله خیلی باهوشی  همش نگام میکردی  و میگفتی مامانی نترسی وودی (شخصیت کارتونی توی استوری )ترس نداره  به نام خدا بگو نترسی لابد با خودت میگفتی که این بود مامانی که قرار بود مواظب من باشه ؟؟؟!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)