نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

مامان بد بد !

سلام عزیزم نمیدونم چرا یه وقتهایی بد جوری اعصابم ضعیف میشه یه کار کوچولو که میکنی دعوات میکنم امروز یکبار خونه ی مامان جون اینا کفشهام رو گرفتی دستت و آوردی توی اتاق منم هرچی گفتم نیار گوش نکردی منم اومدم ازت گرفتم کلی گریه کردی به خدا به خاطر خودته که کثیفن و مریض میشی الانم سر ناهار دست زدی به جارو منم ازت گرفتم و دعوات کردم هر وقت غذات رو تموم کردی به جارو دست بزن تو هم اولش نگام کردی بعد بغض کردی و بعدم اومدی تو بغلم گریه کردی که بابایی گولت زد یادت رفت الان خیلی اعصابم خورده هی میگم دعوات نکنم یه وقت عصبانی میشم نمیشه ببخشید میدونم اینقدر مهربونی که الان یادت رفته گل مامانی
31 ارديبهشت 1391

یک سالگی وبلاگ نازنین زهرا

    سلام دختر نازنینم امروز 17 اردیبهشته و درست یکسال از آغاز نوشتن های من توی وبلاگت میگذره میخوام بگم خیلی زود گذشت ولی زود نگذشت فقط حیف شد که گذشت البته خیلی هم حیف نشد چون روزهای قشنگتری اومدند روزهایی که فقط  برای هرکسی تو زندگیش یکبار اتفاق می افته   اولین بار که غلت زدی (چهار ماهگیت )  اولین بار که غذا خوردی (چهارماه و یک هفتگی ات ) اولین بار که نشستی(هفت ماهگی ) اولین بار که چهاردست و پا رفتی (هشت و نیم ماهگی ) اولین دندونت (نه ماه و شش روزگی ) اولین بار که قدم برداشتی(یازده ماه و یازده روزگی ) اولین کلمه ای که گفتی اولین بار که مامان و بابا گفتی   خشحالم که دفتر خاط...
17 ارديبهشت 1391

وقتی نگاهت میکنم

   دختر عزیزم وقتی نگاهت میکنم جز زیبایی توازن ظرافت نمیبینم   وقتی توی چشمات نگاه میکنم جز مهربونی و شادی و عشق نمیبینم وقتی میخندی و شادی  جز خوشبختی و نیک روزی نمیبینم وقتی راه میری و بازی میکنی جز سر زندگی و طراوت نمیبینم وقتی بغلت میکنم حست میکنم  جز عشق و امید نمیبینم وقتی حرف میزنی جز شیرینی و حلاوت نمیبینم وقتی دستهات رو تو دستام میگیرم جز عشق به آموختن و زندگی کردن نمیبینم وقتی بهت فکر میکنم جز قدرت بینهایت خدا و مهربونی  بی حدش نمیتونم دلیلی برای این همه عشق و زندگی و وجود تو ببینم خداجووووو...
22 اسفند 1390

من عاشق عشق توام موهاتم بهم میریزم !!!!!!!

    میدونی نازنازی مامانی یه بار فی البداهه من با انگشتم زدم روی مماغت گفتم من عاشق عشق تو ام بعد موهاتو بادستم به هم زدم گفتم موهاتم  بهم میریزم دیگه از بعد اون هی میایی مماغت رو میگیری موهاتم میکشی که من اینو بگم و باهات بازی کنم خلاصه وسط خیابونم دوست داری بزنم رو مماغت موهاتم بهم بریزم قربونت بشم اینقدر مهربونی عسل خانوم   یه کار دیگه هم که خیلی دست داری دوست داری دست کنی توی بلوز بابایی بابایی هم دست بکنه توی لباست و کلی بخندی   نی نی لالاتم شکست بچم عاشق خوابیدن توی ناناش بود دیشب نه شب قبلش خود به خود شکست دیگه فکر کنم نتونست وزنت رو تحمل کنه هرچند تو وزنت خیلی کمه ولی خوب اون برای نوزادا...
12 اسفند 1390

گل برای گل

توی یه وبی دیدم اینا زیبا ترین و گرانقیمت ترین گل های رز دنیا هستند نوشته بود اگه یکی از اینها رو داشتی چه کار میکردی ؟   من اونو به نازنین زهرای گلم و بابای عزیزش هدیه میدادم       ...
9 دی 1390

دختر مهربونم مامانی رو ببخش !( درددل مادرانه همسرانه )

سلام گلم مامانی به خدا نمی خوام اینجور بشه ولی میشه نمی دونم چرا زودی ناراحت میشم و یه ذره باهات بد حرف میزنم سعی میکنم دعوات نکنم ولی باور کن به خاطر خودته جگرم چند شب پیش به زور بهت دارو دادم با گریه خوردی حالا از دارو میترسی قبلشم نمی خوردی ولی بدت می اومد اما با این ندونم کاری من از شربت میترسی اگه بدونی چه حالیم یه نیم ساعت پیش وقت شربتت بود با یه عالمه کلک اومدم بهت بدم که تو فهمیدی دوییدی سمت بابا که خواب بود دیدی بابا خوابه سر جات وایستادی تو چشام نگاه می کردی و پلک نمی زدی و گریه میکردی واقعا تو چشات ترس بود چشات میگفت *تو رو خدا ولم کن نمی خوام بخورم* دارم دیوونه میشم من خیلی احمقم میدونم وقتی گریه میکردی نباید به زور بهت دارو ...
22 مهر 1390

شعر های پاییزی برای دختر نازم

  دختر نازم خیلی دوست دارم دومین پاییز با حضور تو میدونی پاییز فصل عشق من و باباییه ما توی این فصل با هم عقد کردیم       از تو کتاب فصلها پاییز خانوم بیدار شد چارقدشو سرش کردمشغول کار و بار شد دوید میون باغو گرما رو جابه جا کرد باد سرد شیطونو راهی کوچه ها کرد با دستای جادوییش درختارو جادو کرد همه برگهای باغو با حوصله جارو کرد کلاغارو خبرکرد قارو قار و قار بخونن اومدن سرمارو همه دیگه بدونن ابرا رو زود فرستاد تا که بباره بارون اونوقت صدای پاییز پیچید تو گوش ناودون   وقتی میاد فصل خزون ابرها میان توآسمون ...
3 مهر 1390