نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

زمانی که هم می فهمی هم نمی فهمی!‏

اصلا‏ ‏‏ ‏دلم‏ ‏نمی‏ ‏خواد‏ ‏چیزهای‏ ‏بد‏ ‏و‏ ‏سخت‏ ‏رو‏ ‏برات‏ ‏بنویسم‏ ‏ولی‏ ‏خوابوندنت‏ ‏کار‏ ‏خیلی‏ ‏سختیه‏ ‏کلی‏ ‏مراسم‏ ‏داری‏ ‏‏ ‏یک‏ ‏ساعت‏ ‏بابایی‏ ‏رو‏ ‏آوردی‏ ‏باهات‏ ‏بازی‏ ‏کرده‏ ‏لالایی‏ ‏های‏ ‏پویا‏ ‏رو‏ ‏گوش‏ ‏کردی‏ ‏یه‏ ‏دفعه‏ ‏سوپ‏ ‏و‏ ‏ماست‏ ‏میخوای‏ ‏آب‏ ‏میخوای‏ ‏هزار‏ ‏بهونه...
14 مهر 1391

چند کلام مادرانه

بالاخره دو ساله شدی عزیز مامانی باورم نمیشه دو ساله هستی وای که چقدر زود گذشت هرچند روزهای بینهایت سخت رو پشت سر گذاشتیم روزهایی که فقط من و خدا میدونیم چی شد و چی نشد از حاملگی که قند گرفتم و سختی های بینهایتش تا بدنیا آمدنت و شب بیداری تا چهار ماهگی نفخت که تمومی نداشت و بعد واکسنها و ... اما در عوض وقتی توی چهار ماه و یک هفتگی اولین غذات رو خوردی  توی پنج ماهگی غلط زدی توی هفت ماه و هفت روزگی نشستی توی نه ماه و نه روزگی دندون در آوردی توی یازده ماه هگی راه رفتی  و کلی چیز دیگه من واقعا از ته دل شاد میشدم واقعا احساس زندگی میکردم و احساس مادری و تمام سختی ها رو به جون میخریدم قربونت برم دیگه داری بزرگ میشی خانم تر میشیب و شیری...
15 شهريور 1391

خدایا اگر روزی مادر برزرگ شدم نگذار خودخواه باشم !!!

خدایا تو میدونی من چقدر ناراحتم میدونی چقدر دلم شکسته میدونی چقدر از بغض دخترم خون گریه کردم ولی کسی نیست درکم کنه خدایا اگر روزی مادر بزرگ شدم نوه ام رو برای ارضای احساساتم نمیخوام نوه ام رو برای پز دادن به دیگران نمیخوام نوه ام رو برای شادی فرزندم و همسرش میخوام نوه ام رو برای ارضای حس خودم آزار نمیدم و مادرش رو نمی رنجونم اشک مادرش رو در نمیآرم تا خودم بخندم و بخوام بگم مثلا نوه ام بهم عادت داره خدایا اگر مادر بزرگ شدم این درک و شعور رو بهم بده که نوه ام بیشتر نیازهاش رو احساس نمیکنه و این مادرش هست که نیازهاش رو میدونه بهم این درک رو بده خدایا که به خودم بگم من بچه ام رو بزرگ کردم حالا مادر نوه ام  باید بدون نگرانی از سر کشی های ...
24 خرداد 1391

نازی خانوم

سلام عسلم جیگر مامانی یه وقتهایی باورم نمیشه داری بزرگ میشی و مهمتر عقل و هوشته دختر گلم البته هزار ماشالله میدونی تصمیم گرفتم دیگه اصلا بهت سخت گیری نکنم مخالفتم نکنم البته تا یه جاهایی آخه میدونی چرا : باور نمیکنی چون باید صبر کنی تا بزرگ بشی و مامان بشی بعد متوجه میشی من چی میگم وقتی چیزی میخواهی مستقیم توی چشمام نگاه میکنی و میگی اجازه ؟ اگر اجازه دادم از ته دل میخندی و چشمات برق میزنه (مامان جون وقتی من بچه بودم بهم میگفت چشمات برق میزنه ) و واقعا خوشحال میشی و میگی ممنون   اما وقتی مخالفت میکنم واقعا از ته دل ناراحتی و تمام ناراحتی ات توی چشمات میاد وای که الانم یادم میاد دلم برات میسوزه توی چشمات اول یه علامت سواله که چ...
10 خرداد 1391