نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

نازنین زهرا و ماجراهای بد در یک روز خوب

سلام قند عسلم مامان دور سرت بگرده امان از چشم زخم و این همسایه های بدجنس  نظر تنگ میدونی مامانی شاید در آینده به این چیزها بخندی ولی من معتقدم و در قرآن هم آمده که چشم زخم واقعیه عزیزم باورت میشه ما یه خانم همسایه داریم که بنده خدا وحشتناک کنجکاوه اونم کنجکاوی در مورد اینکه کی چی خرید کی کجا رفت کی چی گفت و یه بنده خدای دیگه که نمی تونم بگم کیه اونم بد جور نسبت به من حسوده و نظر تنگ میدونی امروز چرا این حرفها رو میزنم ما هر وقت یه چیز میخریم اون میبینه یه چیزی میشه باورت میشه ؟  دیروز وحشتناک در دوبل تاوه ام رو دستم بسته شد و استخون دستم کلی درد گرفت و یه درازی روی دستم چسبید به واشیرش و کلی سوختم و تاول دراز و درد ناکی زده ا...
1 مهر 1390

گردش روز جمعه

  طلای مامان جمعه بابایی می خواست من و شما رو ببره ددر که حسابی بهمون خوش بگذره جیگر طلا دیگه گفتیم پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه رو هم ببریم که عمه صبح جمعه زنگ زد و گفت نمی آد و  ما با پدر بزرگ ات اینا رفتیم بابایی یه دوستی داره توی روستا زندگی می کنه به پیشنهادشون رفتیم مجتمع ملاصدرا توی کهک مخصوص خانواده فرهنگیان بود که جای تمیز و سرسبز و خوبی بود تاب شما رو هم بردیم و کلی تاب بازی کردی و خوش گذروندی ناهارم جوجه کباب خوردیم و شما سوپ خوردی و کمی لالا کردی  و دوباره شروع کردی شیطونی بعد دوباره تاب بازی کردی و کمی با بابایی رفتیم قدم زدیم و چندتا از دوستهای بابایی هم اونجا بودند و دیدیمشون و توی ماشینم و برگشتیم توی راه...
28 شهريور 1390

نازگلی منتظر

روز پنج شنبه بابایی ما رو ناهار برد بیرون قبلش تا بابایی بره دوش بگیره بیاد ما حاظر شدیم نازگلی هم دید بابایی دیر کرده این جوری خسته شدنش رو نشون داد       تا عکس بعدی آپلود بشه یه قهوه میچسبه نه اونم تو این فنجون !   اینم دختر خوش تیپ من ...
19 شهريور 1390

ددر و سرما خوردگی !

            سلام طلای مامان قربون قد و بالات فردای تولدت به پیشنهاد مامانی رفتیم یکی از روستاهای اطراف قم خیلی خوش گذشت و شما هم کلی کیف کردی و بزبزقندی دیدی و اصلا ازشون نترسیدی ماشالله و کلی دوستشون داشتی     به به هم دل و جگر و یکم جوجه برده بودیم و شما هم سوپ و تخم بلدرچین داشتی قبل ناهارم بازی میکردی   و شیطونی بردمت دستاتو بشوری که آب بازی هم کردی       و باباجون با لیوان آب ریخت روی پاهات     و بعدشم یکم باد اومد هرچند پیچیدمت تو چادر بازم سرما خوردی و الانم تب کردی و بینی ات گرفته به خاطر هم...
13 شهريور 1390

نازگل خوابالو !

سلام عروسکم قربونت بشم الهی شنبه شب افطار رفتیم خونه مامان بزرگ بابایی شما بعداز ظهر لالا نکردی برا همین خوابت میامد ما هم سریع بعد افطار اومدیم خونه اینم قیافت که دیگه حسابی پنچر بودی و لالا داشتی قربون چشمای خمارت بشم مامانی !         ...
7 شهريور 1390

مهمونی های افطاری !

    سلام نفس مامان این چند شب همش افطاری دعوتیم دیشب خونه مامان بزرگ مامانی امشب خونه عمه بابایی و پس فردا شب خونه مامان بزرگ بابایی  دیشب شما و علی پسر خالت پیش هم سر سفره نشسته بودید و دخمل مهربونم گوجه میذاشتی توی دهن علی بخوره علی هم دیده بود شما به میخوری خوشش اومده بود به می خورد خودتم به خوردی نوش جونت کلی با علی مشغول بودی نفسم تا اخر غذا اذیت نکردی و راحت بودم ولی هفته گذشته که خونه اون مامان بزرگم بودیم من یه جای تنگی نشسته بودم وسط مامان بزرگ  مامان زن دایی نمی دونی چقدر سختم بود شما هم تو بغلم بودی یک سره وول میخوردی کمرم داغون شد بدجور امشبم وسط من و بابایی نشسته بودی و مشغول بازی کردن با برنج جد...
4 شهريور 1390

نازی و ددر رفتن

سلام دختر گلم مادر قربونت بره دیشب با خانواده باباجون و عمه سمیرا رفتیم بوستان علوی   حسابی هم خوش گذروندیم مامانی چقدر خانم بودی ماشالله   فقط آخراش یکم خسته شدی غرغر کردی قربونت برم الهی با بابا سعید بردیمت سرسره بازی و تاب بازی کلی کیف کردی و خندیدی به نظرم نسبت به دفعه های قبلی بیشتر متوجه هیجان تاب بازی و مخصوصا سر سره شده بودی و به نی نی ها نگاه میکردی و دوست داشتی مثل اونها برعکس از سرسره بری بالا قربونت برم چقدر ذوق داشتی و میخندیدی فدات بشه مادر     بعدشم اومدیم یکم نشستیم و حرف زدیم باباجون و  عمه چایی خوردن تا عمو مصطفی اومد و شام و میوه و اینا خوردیم و شما سوپتو خوردی &...
17 تير 1390

یک روز پر از ددر و مهمونی

سلام دختر نازم امروز از صبح مشغول ددر بودیم صبح آقاجون زنگ زد بابا سعید بره کمکشون کولر جدیدشون رو ببرند بالا پشت بوم و گفت بهمون چلو کباب با اعمال شاقه میده بابایی رفت خونه آقاجون و بعد اینکه کولر رو درست کردند اومد دنبال ما و رفتیم ظهر ناهار خوردیم و آقاجون سوپم خریده بود و شما خوردی و یکمی هم اوردیم برا عصرونه وقتی اومدیم خونه دیدیم خاله نسرین بابایی از دزفول اومدند و ما با زنگ زنگ کردنمون از خواب بیدارشون کردیم . یکمی نشستیم پیششون و اومدیم پایین شما لالا کنی بعد خاله و دخترهای گلش و پسر نازش محمد امین اومدند پایین و زحمت کشیده بودند برا مامانی یه پارچه خوشکل خریده بودند و بعد با هم شله زرد خوردیم و محمد امین با کامپوتر بازی کرد و بعد رف...
10 تير 1390