مهمونی های افطاری !
سلام نفس مامان این چند شب همش افطاری دعوتیم دیشب خونه مامان بزرگ مامانی امشب خونه عمه بابایی و پس فردا شب خونه مامان بزرگ بابایی دیشب شما و علی پسر خالت پیش هم سر سفره نشسته بودید و دخمل مهربونم گوجه میذاشتی توی دهن علی بخوره علی هم دیده بود شما به میخوری خوشش اومده بود به می خورد خودتم به خوردی نوش جونت کلی با علی مشغول بودی نفسم تا
اخر غذا اذیت نکردی و راحت بودم ولی هفته گذشته که خونه اون مامان بزرگم بودیم من یه جای تنگی نشسته بودم وسط مامان بزرگ مامان زن دایی نمی دونی چقدر سختم بود شما هم تو بغلم بودی یک سره وول میخوردی کمرم داغون شد بدجور
امشبم وسط من و بابایی نشسته بودی و مشغول بازی کردن با برنج جدیدا یاد گرفتی خودت انتخاب میکنی چی میخواهی امشب تا عمه دیس برنج رو آورد با دست اشاره کردی برات برنج بکشم و مشغول بودی و کلی دختر عمه ها و دختر عمو ها با هات بازی کردند مخصوصا صدیقه که همش تو بغلش بودی
انشالله همیشه شاد یاشی و خوشحال عزیزم الانم پسر همسایه اومده با بابایی کار داره دم دره شما هم رفتی هوا خوری و هرچی باباجون تلاش کرد بیایی پایین نیومدی منم وقت کردم این پست رو برات گذاشتم عزیزم فعلا شب بخیر