نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

نی نی تاتی !

سلام گل دخترم یه ساعته آپم گفتم چیزی برا نوشتن ندارم اومدم خاموش کنم یادم اومد چه چیزی هم دارم برا گفتن بعله ماشالله هزار ماشالله دیگه راه افتادی مامانی دیشب داشتم فیلم میدیدم باهم بازی هم میکردیم همیشه برا تمرین میذارم بایستی و بهت میگم ماشالله ماشالله دیگه فکر میکنی هر وقت من بگم ماشالله ماشالله باید بایستی دیشب داشتیم همین  بازی ایستادن رو انجام میدادیم که یکم فاصله ام رو ازت بیشتر کردم قبلا یه قدم رفته بودی ولی خودت رو پرت میکردی دیشب یهو دیدم سه چهار قدم به صورت دویدن آمدی و پریدی تو بغلم اینقدر ذوق کرده بودی و من ذوق کردم که یه عالمه با هم خندیدیم و بعد تعداد قدم ها رو به تقریبا ده قدم رسوندیم و زنگ زدیم به بابا و گفتیم ...
4 مرداد 1390

بالاخره توی شهر بازی سوار وسیله بازی شدی !

    امشب نازگلی رو بردیم شهر بازی و برا اولین بار سوار وسیله بازی شد یه اسب خوشمل خوشمل مامان فدات بشه اول نفهمیدی چی شد ولی بعد ذوق کردی اولش توی یه چیزی شبیه ماشین نشستی بعد وسطش روی اسب گذاشتمت ولی حسابی سرم گیج رفت باهات دور میزدم و گرفته بودمت که نیفتی دوست داشتی مامانی خوشت اومد فقط نتونستیم سرسره رو پیدا کنیم یکم سرسره بازی کنی قربونت بشم الهی مامانی الانم بذور خوابیدی البته قبلشم حسابی خیار شور و نون باگت خوردی قربونت برم شب خوبی داشته باشی و انشالله فردا روز خوبی در انتظارمون باشه شب خوش           ...
31 تير 1390

اولین بار که نازگلی خودش به تنهایی با لیوان آب خورد !

      مامانی سلام ماشالله دیگه خانم شدی طلا شدی دیگه امروزتوی ده ماه و نه روزگی  مستقلا خودت با لیوان آب خوردی شیطون من ! فدات بشم الهی من و بابایی جرات نداریم آب بخوریم سرسع دهن کوچولوت رو باز میکنی مامان فدات بشه بعدهم لیوان رو میبری پایین سمت شیر کلمن که آب بخوری نوش جونت فرشته               ...
31 تير 1390

گذر لحظه ها !

      نازدونه جون سلام چند روزه میخوام کارهای جدیدت رو بنویسم وقت نمیکنم تا خوابی سریع مینویسم البته قبلش بگم عاشقتم نیم وجبی ! مامانی جدیدا وقتی میگم برم برات به بیارم یا به قول خودت "ام " میایی و انگاری داری یه چیزی می جوی دهنت رو تکون میدی و میگی "ام"  دیگه رختخوابت رو میشناسی و تا یه متکا پیدا میکنی لم میدی و تا رختخواب میبینی میدویی دمر می خوابی روش باسنت رو قمبلی میکنی تقریبا میتونی وقتی یه دستت رو گرفتیم راه بری چرخت یا روروئکت رو هل میدی و باهاش راه میری جلوی موتور بابایی که میشینی دو دستی فرمون موتورو میچسبی با لیوان آب میخوری و میدونی باید برای آب خوردن از لیوان استفاده کرد ...
23 تير 1390

جگر مامان دیگه بلد شدی با نی آب بخوری !

  سلام دختر قشنگم این آخر هفته هم گذشت امروز کلی شیطونی کردی و مامانی و بابایی رو بیشتر از قبل عاشق خودت کردی دختر بلا امروز میخواستم ظرف بشورم و هی بهونه میگرفتی بیایی پیشم منم دیدم دیگه چاره ندارم رو ظرفشویی پارچه انداختم سردت نشه شلوارت رو در آوردن نشوندمت پیش خودم بهت به و فضولی دادم تا ظرف بشورم یکمی خوب بودی ولی بعد از خجالت منو قاشق چنگالها در آومدی بعد بابایی بیدار شد ما رو برد ددر و رفتیم پیراشکی با هات داگ خوردیم و برا شما آب میوه (به قول دایی آب نیوه ) خریدیم رفتیم پارک دورشهر نشستیم خوردیم و به شما از خمیر پیراشکی با نکتار میوه دادم اول ریختم تو لیوان بعد دیدم خیلی فضولی میکنی برا همین دادم دستت و نی رو ...
18 تير 1390

یادش بخیر

امروز نشستم فیلم های نی نی بودنت رو دیدم و به یاد کارهات افتادم انگار اون موقع ها زمان نمیگذشت چقدر سخت بود این شیرینی ها مادر فدات بشه  سرت سلامت سختی ها گذشت و خاطرات خوبش موند _مامانی یادش بخیر  4 ماه و دو هفتگی بهت غذا دادم سر لاک و فرنی و بعد آب سوپ اون موقع ها قاشق رو مثل مکیدن شیر میمکیدی به جای اینکه مواد توش رو بخوری قاشق رو مک میزدی و بعد کم کم به به های توش رو میخوردی مامان قربونت بره سرلاک رو دوست داشتی تا نیمه های فروردین هم بهت میدادم اما توی اینترنت خوندم تو اکثر کشورها ممنوع شده چون احتمال قند گرفتن در آینده رو افزایش میده و ویتامین هم به گفته خاله فاطمه نداره چون بعد اینکه تو آبجوش حل بشه ویتامین هاش رو ...
16 تير 1390

روروئک سواری توی حیاط و بازی با جارو برقی

  سلام فرشته مادر خانم گلم دوباره شما لالایی و مامان داره خاطراتت رو مینویسه امروز یکم عجله دارم چون چندتا کار دارم مه باید تا شما خوابی بهشون برسم میخوام لباسهایی که دیروز شستم رو بذارم تو کمد لباسهایی که امروز شستم رو از حیاط بیارم و اتو کنم شیشه ها و آینه رو تمیز کنم فردا مامان جون روضه داره لباس و وساول فردا رو هم آماده کنم ظرفهای ناهارم وقتی بیدار شدی بشورم بعد بریم خونه مامان جون و آخر سر هم بریم بازار مامان یه کمی خرید داره راستی روی بالش ها رو هم باید بکشم و درشونو بدوزم به خاله فاطمه زنگ زدم بیاد باهم بریم بازار انگار خونه نبود حالا اگه تا بعد از ظهر جواب نداد باید خودمون بریم خوب شیطون بلا بذار از ا...
6 تير 1390