نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

نازی ما چه کارهایی بلد شده

سلام به همه دوستام خیلی وقته نیومدم فقط با گشی به وبلاگاتون میومدم و نی نی های نازتونو میدیم اما وقت نکردم بیام پای کامپیوتردلم برا همتون تنگ شده بود قبلا یاسی که میخوابید میومدم اما الان نازنین خانم کارتون میبینه و وقتی آبجیش خوابه من باید براش بازی کنم البته خانم خودش کاملا یاد گرفته میاد کامپیوتر رو روشن میکنه میره تو اینترنت سایت بازی های دخترانه آنلاین میاره و میشینه بازی کردن دیگه منم یا باباش اصلا نمیتونیم پای کامپیوتر بشینیم  دخترم برا خودش خانم شده حروف الفبا رو داره یاد میگیره الف و ب و ت هم مینویسه هم میتونه از کارتهاش پیداشون کنه زبانم که دارم باهاش کار میکنم موز و توت فرنگی و سیب و زنبور رو معادلش رو میدونه سوره...
19 آذر 1392

خمیر دندان

سلام عزیز دلم خانم خوشگلم چقدر هوای صبحای پاییز رو دوست دارم به عشق هوای تازه هر روز صبح زود بلند میشم خوب گل مامان برات بگم از این روزها دیروز روز عید قربان بود و بابایی تعطیل بود ناهار ما رو برد بیرون و کلی خوش گذشت برگشتنی هم رفتیم یه پارک خلوت نزدیک خونه خاله زهرا و خودت تنهایی مشغول بازی شدی هیچ کس نبود شما و بابا تنها بودید یاسی هم تو ماشین لالا بود تو بغل من کلی خوش گذروندیم برگشتنی هم خاله زهرا اینا رو دیدیم و شما و محمد مهدی از دیدن هم ذوق کردید البته امشبم میریم خونه خاله زهرا و تا صبح اونجاییم     ما با مسواک زدن شما شکر خدا هزار ماشالله مشکلی نداریم از نوزادی ات هزار ماشالله مسواک زدی تا الان اما با ...
25 مهر 1392

این روزها

   سلام دختر خوبم گل مامانی ماشالله دیگه کامپیوتر رو نمیشه بهش دست زد تا زمانی که اجازه داری پاش باشی که خوب پاش نشستی بعدش هرکی بشینه میگی نوبت منه برای همین دیگه کامی تعطیل گل نازم حدود یک ماه پیش با بابایی بردیمت شهر بازی همیشه شهر بازی سر پوشیده میبردیمت اینبار گفتم تا هوا خوبه بریم اینجا و کلی بازی کردیم اینبار خانوادگی اینقدر ذوق میکردی کلا مفهوم خانواده رو خوب میفهمی(( همه چیزت رو خانوادگی دسته بندی میکنی البته عادت دسته بندیت دقیقا عین خودمه یعنی با هم وقتی میخواهییم جایی رو مرتب کنیم اول دسته بندی میکنیم و هم خانواده ها رو کنار هم میذاریم)) خلاصه سوار چرخ و فلک شدیم و من قبلا این طور نبودم خیلی شجاع بودم اما از چ...
11 مهر 1392

چهارمین شب قدر دخترم

  این اولین شب قدره اولین روز زندگیت عزیزم     این دومین  سال در شب قدر 11 ماهگی دخترم   اینم سومین سال شب قدر یک سال و ده ماهگی     اینم چهارمین شب قدر دو سال و ده ماهگی البته با چاشنی شیطنت   ...
21 مرداد 1392

این روزها

سلام گل مامان قربونت برم نمیدونم از کجا و چی شروع کنم از بس نمک میریزی ماشالله و شیطونی قربونت برم روزی هزار بار میایی میگی مامان عاشقتم مامان دوست دارم و یه بوس خوشمزه و صد البته منم گازت میگیرم و میخورمت اینقدر نمکی تو هر وقت کارم داری میگی مامان جونم مامان مهربونم مامان خوبم مامان قشنگم لطفا بیا الهی قربونت برم که اینقدر خوبی در مقابل کارهای اشتباهی که انجام میدی خیلی راحت میگی ببخشید و نشون میدی چقدر خانم شدی شبا میری تو بغل بابایی با هم کلی کتاب میخونید و بعد میخوابی بیشتر توی روز شما برای من کتاب میخونی تا من برای شما و چقدر دلنشینه برام عزیزم هنوز به کارتون زیاد علاقه داری اما هر چنددقیفه که کارتون میبینی وسطش میایی بازی...
26 تير 1392

الهی همیشه سالم باشی گلم

سلام عسلم این دو هفته که گذشت فوق العاده سخت بود عسلم همگی خانوادگی مریض بودیم منم بدون هیچ استراحتی مراقب شماها خیلی سخت بود انشالله دیگه این جور نشه گل مامان قربونت برم آب شدی از بس مریضیت طول کشید کارت به بیمارستان کشید و شکر خدا بهتری الهی شکر روز پنج شنبه عصر بردیمت بیرون یه دور بخوری حال و هوات عوض شه اینقدر گریه و بیتابی کردی اینقدر شکمت درد میکرد که بردیکت بخش کودک و دکتر بستریت کرد و از شکمت عکس گرفتیم شکر خدا خوب بود و گفت ویروسی شدی بهت سرم زدن که الهی بمیرم چون قبلش رو تخت خوابیدی با گریه عکس از شکمت گرفتن دیدی ترس نداشت فکر کردی اینم ترس نداره بعد که آنژوکت رو بهت وصل میکردن از ترس دستت رو جلو دهانت گرفته بودی و منم سفت بغل کر...
16 تير 1392

نازی و اسباب بازی های جدید

سلام فرشته کوچولو فکر کنم امروز روز خیلی خوبی برات بوده انشالله صبح که بیدار شدی با هم رفتیم صورتت رو بشوری گفتم ناهار چی برات درست کنم چند گزینه راحت گفتم یهو گفتی آبگوشت اونم ساعت 10 صبح اما به خاطر شما سریع دست به کار شدم و برات آبگوشت پختم البته چون حبوباتش رو خیس نکرده بودم نشد خیلی نفخش رو بگیرم شب قبل خواب چند بار گفتی شکمم درد گرفته انشالله که چیز مهمی نیست عصری هم بابا بردت پارک کلی بازی کردی بعدش چون خیلی وقت بود بابا بهت قول داده بود برات اسباب بازی بخره رفتیم فروشگاه اسباب بازی فروشی و یه عروس دوماد فکر کنم سیندرلا بودند با چندتا عروسک کوچولو خریدی مبارکت باشه خیلی به این جور عروسکا علاقه داری تا لحظه خواب هی میگفتی مامان خیل...
30 خرداد 1392