چند کلام مادرانه
بالاخره دو ساله شدی عزیز مامانی باورم نمیشه دو ساله هستی وای که چقدر زود گذشت هرچند روزهای بینهایت سخت رو پشت سر گذاشتیم روزهایی که فقط من و خدا میدونیم چی شد و چی نشد از حاملگی که قند گرفتم و سختی های بینهایتش تا بدنیا آمدنت و شب بیداری تا چهار ماهگی نفخت که تمومی نداشت و بعد واکسنها و ...
اما در عوض وقتی توی چهار ماه و یک هفتگی اولین غذات رو خوردی توی پنج ماهگی غلط زدی توی هفت ماه و هفت روزگی نشستی توی نه ماه و نه روزگی دندون در آوردی توی یازده ماه هگی راه رفتی و کلی چیز دیگه من واقعا از ته دل شاد میشدم واقعا احساس زندگی میکردم و احساس مادری و تمام سختی ها رو به جون میخریدم قربونت برم دیگه داری بزرگ میشی خانم تر میشیب و شیرینتر و عزیزتر
خوب یه چیزی که قبلا هم تو وبت نوشته بودم حالا دوباره هم برات مینویسم تا چند ماه دیگه یه آبجی کوچولو میخواد برات بیاد قربونت برم من و بابایی تصمیم گرفتیم بین بچه هامون فاصله سنی کمی باشه برای همین قراره به زودی خواهر کوچولو داشته باشی و بعد مامانی بابایی تمام تلاش و زندگی شون رو برای شما دوتا بذارن و مامانی هم بتونه با برنامه ریزی به خودشم کمی برسه میدونم سخته ولی میدونم این هم بگذرد و مطمئنم مثل نی نی های تو سخت ولی شیرین میشه خدایا کمکم کن تا از پسش بر بیام راستی اسم آبجی رو هم یاسمین انتخاب کردیم قشنگه مگه نه ؟
خب تصمیم دارم از این به بعد با رمز برات مطلب و خاطراتت رو بنویسم اونم به چند دلیل شخصی به دوست جونهایی که میشناسم رمز میدم تا دوستی قشنگ اینترنتی مون ادامه داشته باشه