نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

هر جا دلی شکسته است به اینجا بیاورید اینجا بهشت شهر خدا، شهر مشهد است

1390/7/16 1:23
نویسنده : مامانی
902 بازدید
اشتراک گذاری

 

امام رضا

 

دوست دارم صدات كنم، تو هم منو نيگا كني

من تو رو نگات كنم ، تو هم منو صدا كني

قربون چشات برم، از راه دوري اومدم

جاي دوري نميره، اگه به من نگا كني

دل من زندونيه، تويي كه تنها ميتوني

قفسو واكني و پرنده رو رها كني

ميشه كنج حرمت گوشه قلب من باشه

ميشه قلب منو مثل گنبدت طلا كني

تو سرت شلوغه زير دستيات فراونند

از خدا ميخوام، كمي نيگا به زير پات كني

تو غريبي و منم غريبم , اما چي ميشه

دل اين غريبه رو با خودت آشنا كني

دوست دارم تو ايونِ آينه ات

از صبح تا غروب من با تو صفا كنم

، توهم منو دعا كني

به وفاي كفتراي حرمت من ميخوام كفتري باشم

 كه تنها تو منو هوا كني دلمو گره زدم به پنجره ات

دارم ميرم دوست دارم تا من ميام، زود گره ها رو واكني

صد هزار دفعه هم شده پاي ضريح زار ميزنم

تا يه بار دلت بسوزه، دردامو دوا كني

دوست دارم كه از حالا تا صبح محشر همه شب

من رضا رضا بگم تو هم منو رضا كني

 

1


اولین سفر مشهد و شمال نازنین زهرا

 

سلام دوست جونهای وبلاگی دلمون برای همتون یه ذره شده بود بعد تقریبا ده روز غیبت با یع عالمه خاطرات خوب اومدیم

چهارشنبه شب گذشته بود بعد نماز مغرب و عشا داشتم بیست و سی رو میدیدم دوباره دیدار آقای خامنه ای رو با جانبازهای قطع نخاع نشون میداد واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم همین جوری نگاه میکرد یکی شون خیلی ناراحتم کرد بی اختیار اشک میریختم و بی اندازه دلم شکست از سختی زندگی شون تو حال خودم نبودم از بعد از ظهرم توی پارک انگشتر نازی رو گم کردم ناراحت بودم  زدم شبکه قم مراسم جشن تولد حضرت معصومه رو میدیم و با نازی بازی میکردم وسطهای جشن بود مداح می خواست عوض بشه چی بشه یادم نیست پا شد با همه مخاطباش سمت امام زمان و حضرت معصومه و امام رضا سلام داد  من هنوز تحت تاثیر اون بنده ی خدا بودم بد جور دلم شکست چشمامو بستم خودمو توی صحن انقلاب مشهد و بعد توی اون صحنی که گنبد پیداست تجسم کردم و گفتم امام رضا منو که نمی طلبه واقعا دلم مشهد و امام رضا رو می خواست از ته دل سلام دادم و واقعا یه لحضه تصور کردم توی حرم هستم و بعد هرچند انگشتر دخملم بیشتر از 20 -30 هزار تومن نبود ولی ازش خواستم پیدا بشه  تا بابایی از سر کارش زنگ زد و گفت آماده باشید اومدم خونه بریم بیرون یه هوایی بخوریم من و دخملی هم حاظر شدیم شب تولد حضرت معصومه بود توی ماشین بابایی گفت عیدی چی می خواهی یکم جا خوردم گفتم تا حالا روز دختر و تولد حضرت معصومه به من هدیه نداده چرا الان میگه عیدی میخواهی  و چی می خواهی منم دلم براش سوخت گفتم شاید پول کمی جمع کرده یهو یه چیزی نگم نتونه بخره گفتم اول ببرم حرم حضرت معصومه بعد برام پیراشکی بخر گفت همین گفتم برام از همه چیز بیشتر ارزش داره که به فکرمی و میخوای بهم هدیه بدی بدجوری هم دلم هوای حرم رو کرده گفت یه چیزی بگم گفتم بگو گفت می خوام ببرمت مشهد داشتم شاخ در می آوردم همین جوری اشک توی چشام بود و بغض توی گلوم گفتم چرا چطور گفت غروب توی کارخونه بودم با خودم گفتم هفت سال زن تو نبردی مشهد گناه داره هی دوستام میان میگن مشهد بودیم مرخصی میخواهیم بریم مشهد منم دلم هوای مشهد و کرد و زنگ زدم به دومادمون و گفتم میتونه بلیط برامون بخره یا نه خلاصه منم هی گریه ام می اومد دست خودم نبود اول گفتم جریان غروب رو نمی گم بعد از اون جایی که من بلد نیستم حرف ها مو نگم گفتم سعید کی به ذهنت رسید بریم گفت بعد نماز یعنی همون موقع ...

خیلی خوشحال شدم گفت فقط دعا کن بلیط گیرم بیاد تا فردا , فردا دومادشون زنگ زد و گفت بلیط نیست و سایتو تا هفته بعد بستن بابایی گفت نگران نباشم یه حرفی زده و عمل میکنه منم اون چیزی که واقعا ته دلم بود رو بهش گفتم گفتم با اینکه خییییلی دلم میخواد برم مشهد ولی تا همین جا هم برام کم از مشهد نیست که تو یه لحظه دلامون یه چیزو خواسته و همین که می خوای ببریم مهمه یعنی نیتت که به فکرمی خلاصه از این چرت و پرتهای عشقولانه حدود دو بعد از ظهر بابایی زنگ زد و گفت چمدونات رو بستی فردا این موقع کنار دریایی ها گفتم چی و برای بار دوم سورپرایز شدم آخه من تا حالا دریا رو ندیده بودم خلاصه ددی گفت با ماشین میریم اونم از جاده هراز منم تو پوستم نی گنجیدم و تا نازی خوابید چمدونها رو بستم و بعد از ظهرم با نازی رفتیم خرید که قبلش دوباره رفتم پارک شب قبل با مامانم و دایی و خاله یک ساعت تمام پارکو دنبال انگشتر گشتیم نبود که نبود و در کمال تعجب انگشترم بعد 24 ساعت زیر سرسره مونده بود و کمی غر شده بود و پیدا شد به سعید گفتم که گم شده گفت فدا سر تو و بچم فکر کن صدقه بوده اصلا دنبالش نگرد ولی من گشتم و زنگ زدم بهش و گفتم واقعا پولت حلاله مال حلال هیچ وقت از دست نمی ره و خلاصه ما شب دیگه مهیای سفر بودیم عمه سمیرا هم شوهرش محمود آباد بود و شب پیش مون بود و کلی با هم حرف زدیم و صبح ساعت 6 و 30 دقیقه سفرمون آغاز شد ادامه ماجرا های سفر در پست بعدی نائب الزیاره همتون بودم و برای همتون دعا کردم مخصوصا هانیه سادات جون خیلی زرنگ بود با اینکه مشهدی بود همش توی ذهنم بود و خیلی دوست داشتم به اینترنت دسترسی داشتم  و از مامانش خواهش میکردم بیان حرم بیبنمشون ولی سفرمون خیلی یهویی شد و نمی شد شرمنده ایشالله دفعه بعد

امام رضای مهربونم من حتی به ذهنم هم نمی رسید این جوری بطلبیم بهم ثابت شد مشهد رفتن فقط با اجازه و خواست خودته قربنت برم خیلی دوست دارم به خدا بی نهایت


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان هانیه سادات
16 مهر 90 16:34
عزیزم سلام. مطلبت اشکمو در اورد. ای کاش میشد ببینمت.ازت ممنونم که به یاد هانیه عزیزم بودی. فدای دل مهربونت بشم. خوش به حالت که اینقده مهربونی و دل به این پاکی داری. التماس دعا