دختر بابایی من !
سلام عسلم خوبی قربونت بشم مامانی
دیروز کلی با هم بازی کردیم ددر رفتیم دوچرخه سواری کردیم تاب بازی کردیم و بعدش اومدیم خونه
میدونی این هفته از همیشه بیشتر وابستگی ات رو به بابایی نشون دادی هر روز غروب که میشه دور اتاق راه میری و میگی بابابا بابابا و گریه میکنی یا میری به در ورودی اشاره میکنی یا به کامپیوتر بابایی هم که از در میاد میپری جلو در و ذوق میکنی خدا نکنه بابایی لباس عوض کنه فکر میکنی میخواد بره ددر و تو رو نبره
چند شب پیش من اسنک تن درست کرده بودم کمی هم گردو خریده بودم بابایی از در که اومد چندتا گردو و اسنک گذاشتم تو دوتا بشقاب و دادم ددی ببره برا بالایی ها (مامان جون و باباجون ) بابایی هم بردشون دستش جا نداشت شما رو ببره اولش نگاه کردی و بعد اومدی جلوی راه پله ها غش کردی از گریه و بابابا گفتن بابایی بنده خدا هنوز مامان جون داشت حرف میزد معذرت خواهی کرد اومد پیشت دیروز هم با ددی رفتی نون خریدین دایی مرتضی بابا اومده بودند قم که شب میخواستند برند آلمان خونه دوستش بابایی که صبح خواب بود دایی با بابا جون رفتند خرید بابا سعید هم هنوز دایی رو ندیده بود تو رو داد به من که بره از مامان جون سوال کنه کی میایند و شما دوباره غش کردی از گریه که بابا رو صدا کردم بیاد پیشت قربونت برم بابایی عاشقته هیچا بدون تو نمی ره اینقدر حساس نباش گلم