نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

یک هفته ی سخت ولی شیرین ! و تولد مامانی

1390/11/12 11:04
نویسنده : مامانی
461 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل خانوم تند تند مینویسم تا بیدار نشدی

 

جیگر طلا تب و دندون در آوردنت یک طرف از سه روز پیش خیلی ناگهانی  و بی دلیل گلو درد و آبریزش بینی و چشم پیدا کردی روز قبل مریضی ات حتی تا خونه ی آقاجون اینا هم نبردمت یا حمام یا اینکه بادی چیزی بهت بخوره فقط یک ربع بیست دقیقه رفتی بالا پیش باباجون اینا تا نصفه شبم خوب بودی حدودهای دو و سه دیدم بینی ات صدا میدی چندتا هم سرفه کردی و از فرداش شروع شد قربون لبهای کوچولوت که وقتی سرفه میکنی شکل غنچه میشه الهی مادرت برات بمیره که بی حالی این قدرم ماشالله باهوشی دارو رو خیلی سریع تشخیص میدی پدر من و بابایی در اومد تا تو یکم شربت بخوری ایشالله که بهتر بشی و بذاری منم لالا کنم میدونی چند شبه درست و حسابی نخوابیدم صد البته فدای سرت

 

دیگه اینکه امروز ناهار قراره دوست جونای دانشگاهم بیان خونمون دو تا نی نی نازم دارن حدیث و محمد از دو ماه پیش که رفتیم خونه ی محمد اینا بیشتر وقتها عکس حدیث و محمد رو میگیری باهاشون حرف میزنی قربونت بشم الهی خدا کنه بهتون خوش بگذره و روز خوبی بشه

 

حالا هم از طرف خودم تولدم رو به خودم تبریک میگم تولدم مبارک قربون تو و بابایی برم که از دو روز پیش هی بابایی بهم میگه تولدت مبارک دیشبم هدیه تولدم رو از ددی گرفتم دستت درد نکنه عزیزم ایشالله صد و بیست سالگی ام

وای خدایا باورم نمیشه 25 ساله شدم وایییییییییییییییییی چه زود گذشت ای کاش روزها به عقب برمیگشت و یکم با بچگی های خودم همبازی میشدم یادش بخیر خدا کنه نازنین زهرا هم بچگی کنه با شادی یه بچگی پر بازی و شیطونی یادش بخیر از دیوار راست بالا میرفتم حرص همه رو در میوردم چقدر با خاله فاطمه دعوا میکردم چه قهر و آشتی هایی که نداشتیم چه نقشه های گنجی که از توی باغچه در نمیآوردیم یادش بخیر میز اتو رو میذاشتیم باهاش خاله بازی میکردیم چادر به لوله های گاز میبستیم خونه میساختیم تو کوچه بی خیال دنیا میدویدیم  وای که چقدر دلم میخواد الان تو کوچه بدوم کوچه پشتی خونهی مامان جون اینا خیلی خلوته یه وقتهای که ساعت خواب و خلوتی باشه چند قدم میدوم ولی نمیشه یادش بخیر توی مدرسه هیچ کس هیچ کس به من نمی رسید زینب دوستم میگفت بزرگترین آرزوش اینه یکبار توی دو از من جلو بزنه یادش بخیر بزرگترین مسئله های زندگیم راضی کردن مامان بود که بذاره برم اردو یه روزی عروسی یکی از خاله هام بود خیلی بچه بودم هنوز مدرسه هم نمیرفتم از دیدن لباس عروس ذوق کردم گفتم خدایا یعنی کی میشه منم لباس عروس بپوشم بعد به خودم گفتم چشم بهم بزنم بزرگ میشم و لباس عروس میپوشم حالا چشم رو هم گذاشتم و بزرگ شدم اینگاری خیلی رفتم جلو حالا مامان هم شدم لباس عروس که پیشکش ولی صادقانه بگم راضی راضیم دلم برای بچگیم تنگ شده چون وجود داشته و حالا نیست ولی از الانم راضیم خدایا شکرت به خاطر سعید به خاطر نازنین زهرا به خاطر پدر و مادرخوبم و به خاطر خواهر ها و یکی یکدونه داداشم شکرت خدا

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

sanam
12 بهمن 90 11:19
تولدتون مبارک خیلی خیلی مبارک ایشالله نازنین جونم زود زود خوب میشه کیک تولد ما یادتون نره این شعر تقدیم به شما
بازیهای عروسکی اخ که چه حیف شد کودکی
یه کم برس باز به خودت میخوام بیام تولدت هزاران شاخه گل تقدیم به شما که خودتون گلید


مرسی صنم عزیزم