خانم گل و ماجراهای لالا !
سلام جگرم خواب شبت منو کشته میدونی شبا تو 3 بیداری و نمیذاری بخوابم دیشبم بعد خوابت هی بیدار میشدی و شیر میخواستی که تا سحر خوابو بیدار بودم اینقدرم خسته و بی حال بودم که پاشدم سحری گرم کنم با بابایی بخوریم که سرم گیج رفت بابایی هم نخوابیده بود و حال خوشی نداشته گفت من سحری نمی خورم برا خودت گرم کن منم از خدا خواسته گفتم منم نمی خوام اومدم خوابیدم بنده خدا بابایی با کلمن نشسته بود بالا سرم بهم آب میداد که تشنم نشه بعدم بیدارم کرد گفت اذان گفتن من دارم میرم سر کار پاشو نماز بخون و پشت درو بنداز منم نماز خوندم خوابیدم تا 11 صبح بعد بیدار شدی یکم به خوردی رفتیم قرعه کشی و طبق معمول برنده نشدیم و رفتیم خونه مامان جون و بعد رفتیم برات مولتی ویتامین و آد خریدم آقای وسایل بهداشتی سر کوچمونم پوشک نداشت حالا منتظرم تا غروب با ددی بریم بیرون برات پوشک بخرم فدات بشم
یه چیز جالب 2 شب پیش که شب احیا بود (همون شب تولد قمریت ) برات نوشتم که خوابیدی دختر ناز ساعت 12 بیدار شدی منو بابایی هم مشغول کارهامون بودی منم دیگه با تلوزیون احیا نگه داشتم و شما تا 3 بیدار بودی ما هم کاری بهت نداشتیم و اصراری به خوابیدنت نبود حول و حوش ساعت 3 بود اومدی رو رخت خوابا دمرو خوابیدی و نگاهت به تلویزوین بود و بعد اومدی بالشت رو گذاشتی زیر سرت و دمر خوابیدی و برای اولین بار توی این یک سال خودت خوابیدی بدون هیچ اجبار و اکراهی منو بابایی میخواستیم بخوریمت طلا خانم اگه بدونی چه ناز نازی خوابیده بودی الهی قربونت برم