بازم خواب ترسناک !
سلام طلای مامان جگرم انشالله امشب خیلی خوب لالا کنی و تا صبح خوابهای خوب ببینی نمی دونی دیشب چه به سر من و بابایی آمردی قربونت برم دیشب هر کاری کردم تو شیطونی میکردی و نمی خوابیدی دیگه بابایی دست به کار شد و لالات کرد ساعت یک ربع به دو بود منم بعدش یه ربعی بهت شیر دادم و بعد خوابیدم حدود 3 و 10 دقیقه بود با گریه بیدار شدی گریه که میگم نه هر گریه ای از سوز گریت منم گریم گرفته بود و بعد گریه ات شد بغض صورتت میلرزید ولی بغض ات نمی ترکید چشمات بسته بود و با چشم بسته اشاره میکردی به در و دیوار من و بابایی واقعا ترسیده بودیم گفتم شاید دل درد داری خدای نکرده برات شکمت رو ماساژ دادم یکم آروم شدی لای چشمات رو باز کردی ولی دوباره میلرزیدی نه بغل بابایی میرفتی نه شیر میخوردی نه چیزی حواست رو پرت میکرد می خواستم به بابایی بگم ببریمت دکتر دیگه قرآن بالا سرت گذاشتم بنده خدا بابایی یه عالمه آیه الکرسی خوند و بهت فوت کرد تا آروم شدی گذاشتمت رو پام و خوابوندمت دیگه ساعت 3 شده بود و خوابیدم ولی دستت رو گرفتم تو دستم تا برای سحر بیدار شدم اینقدر خسته بودی که حتی دستت رو هم تکون نداده بودی و همون جوری خوابیده بودی قربون قدت بشم بابایی هنوز نخوابیده بود و بعد سحر خوابید قربونت برم انشالله فردا روز خیلی خوبی باشه افطاری هم خونه آقاجون اینا دعوتیم انشالله به خوبی و خوشی امشب بخوابی منم تنهام بابایی رفته سر کار دوست دارم نفسم شب خوش