نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

بدترین احساس یک مامان !

1390/5/3 15:39
نویسنده : مامانی
399 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

http://s19.rimg.info/5b0d63efb64e18d407dae006deef5c8c.gifhttp://s19.rimg.info/5b0d63efb64e18d407dae006deef5c8c.gifhttp://s19.rimg.info/5b0d63efb64e18d407dae006deef5c8c.gifhttp://s19.rimg.info/5b0d63efb64e18d407dae006deef5c8c.gifhttp://s19.rimg.info/5b0d63efb64e18d407dae006deef5c8c.gif

 

 

سلام نازنینم قربونت بشم عزیزم واقعا دیشب شب بدی بود توی ادامه مطلب به صورت رمز دار مینویسم چون نمی شه فعلا بگم دیشب بنا به دلایلی که توی ادامه مطلب مینویسم بابایی ساعت 12 و 30 دقیقه رفت بیرون با باباجون و ما تنها بودیم شما هم خوابیدی فکر کنم 11 بود خلاصه زود خوابیدی و منم تا حدود 3 بیدار بودم و بعد نفهمیدم کی خوابم برد که بیدار شدی داشتم بهت شیر میدادم که دیدم چراغ حیاط خاموش و روشن میشه گفتم شاید کسی اشتباهی پراغ رو خاموش و روشن میکنه و اعتنا نکردم و ساعتم دید 5 و 10 دقیقه هست گفتم یه چرت دیگه بزنم پاشم نماز بخونم که نمی دونم یه ترسی افتاد به جونم گفتم پاشم نماز بخونم آرووم بشم رفتم وضو بگیرم احساس کردم  یه صدایی میاد دویدم توی اتاق دیدم تو توی جات نیستی همین جور که وسط حال بودم گفتم دزد اومده تو رو برده داشتم سکته میکردم و میلرزیدم واقعا حالم بد بود باورت نمیشه تمام بدنم از سرمای ترس میلرزید توی همون حالت ایستاده اتاقت رو دیدم آشپزخونه همه گوشه اتاق از ترس نمی تونستم تکون بخورم که میخواستم جیغ بکشم مامان جون اینا رو صدا کنم صدام در نمی اومد یکدفعه دیدم یه صدا آشنا از زیر پام میاد دیدم نشستی کنار کنار پام و با چشمای نیمه باز گردنت رو رو به بالا آوردی و داری نگام میکنی و ریز ریز میخندی انگار تمام دنیا رو بهم دادن پریدم بغلت کردم تو هم سفت چسبیدی بهم و میخندیدی هی نگات میکردم گریه میکردم اوردمت بهت شیر دادم تا خوابیدی و نماز خوندم زنگ زدم به بابایی بیاد خونه و تا نیم ساعت بعد اومد و براش تعریف کردم کلی خندید و منم خندیدم واقعا فیلم ترسناک نباید دید خیلی بده همش همه چیز رو به هم ربط میدیم ولی واقعا دیشب نزدیک بود سکته کنم و فهمیدم بدون تو میمیرم عسیسم تو هم با این مامان جو گیرت

 به مامان میخندی ؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

کاکل زری یا ناز پری
5 مرداد 90 11:44
الهی منم که متنتو خوندم اولش ترسیدم چه کارا که نمیکنی این نازنین زهرا جون
مامان کوثر
6 مرداد 90 19:34
وای چه شیطون بلا خیلی ترسناک بود ها منم می خواستم واسه بدترین بهت جواب بدم که رمز گذاشته بودی نمیدونم چرا