بدترین احساس یک مامان !
سلام نازنینم قربونت بشم عزیزم واقعا دیشب شب بدی بود توی ادامه مطلب به صورت رمز دار مینویسم چون نمی شه فعلا بگم دیشب بنا به دلایلی که توی ادامه مطلب مینویسم بابایی ساعت 12 و 30 دقیقه رفت بیرون با باباجون و ما تنها بودیم شما هم خوابیدی فکر کنم 11 بود خلاصه زود خوابیدی و منم تا حدود 3 بیدار بودم و بعد نفهمیدم کی خوابم برد که بیدار شدی داشتم بهت شیر میدادم که دیدم چراغ حیاط خاموش و روشن میشه گفتم شاید کسی اشتباهی پراغ رو خاموش و روشن میکنه و اعتنا نکردم و ساعتم دید 5 و 10 دقیقه هست گفتم یه چرت دیگه بزنم پاشم نماز بخونم که نمی دونم یه ترسی افتاد به جونم گفتم پاشم نماز بخونم آرووم بشم رفتم وضو بگیرم احساس کردم یه صدایی میاد دویدم توی اتاق دیدم تو توی جات نیستی همین جور که وسط حال بودم گفتم دزد اومده تو رو برده داشتم سکته میکردم و میلرزیدم واقعا حالم بد بود باورت نمیشه تمام بدنم از سرمای ترس میلرزید توی همون حالت ایستاده اتاقت رو دیدم آشپزخونه همه گوشه اتاق از ترس نمی تونستم تکون بخورم که میخواستم جیغ بکشم مامان جون اینا رو صدا کنم صدام در نمی اومد یکدفعه دیدم یه صدا آشنا از زیر پام میاد دیدم نشستی کنار کنار پام و با چشمای نیمه باز گردنت رو رو به بالا آوردی و داری نگام میکنی و ریز ریز میخندی انگار تمام دنیا رو بهم دادن پریدم بغلت کردم تو هم سفت چسبیدی بهم و میخندیدی هی نگات میکردم گریه میکردم اوردمت بهت شیر دادم تا خوابیدی و نماز خوندم زنگ زدم به بابایی بیاد خونه و تا نیم ساعت بعد اومد و براش تعریف کردم کلی خندید و منم خندیدم واقعا فیلم ترسناک نباید دید خیلی بده همش همه چیز رو به هم ربط میدیم ولی واقعا دیشب نزدیک بود سکته کنم و فهمیدم بدون تو میمیرم عسیسم تو هم با این مامان جو گیرت