چه زود داره یک سال میشه ! یک سال سخت و شیرین و پر استرس داره تموم میشه ...
سلام عزیز دلم غنچه مامانی پارسال این روزها رو انگار بهشون کش بسته بودند و نمیگذشتند داشتم از خستگی از انتظار از انسولین از نخوردن خوراکی های خوش مزه از شب نخوابیدن و درد دنده هام و نمی دونم هزار تا درد شیرین دیگه میمردم دلم میخواست بغلت کنم ببینمت قربون صدقت برم دیگه به جای روزها ساعت ها رو میشمردم اما حالا میبینم چقدر زود گذشت هرچند سخت سخت سخت ...
طلای مامان من فکر میکنم یک سالگی به بعد خیلی شیرینتر از سال اوله نمیدونم من اینجور فکر میکنم میدونی بیشتر میشه باهم بازی کنیم ددر بریم کارهای جدیدتر بکنی و راحتر کلا دیگه نمیدونم انشالله که عالی باشه فدات بشم انشالله زندگیت عالی و سرشار از شادی و سلامتی خوشبختی باشه نفس مامانی
جگر طلا دیروز کلی عکسهای وبلاگت رو که مشکل داشت برات درست کردم چندتای دیگه هم مونده امروز درست میکنم قربونت بشم الهی نمی دونم چرا این جوری شده فکر کنم مال سایت آپلوده حالا ...
دیشب رفتیم شام خونه باباجون عمه سمیرا و مامان بزرگ بابایی و عمه بابایی و خانوادش هم بودند خوش گذشت بابایی تا ساعت یک داشت لپ تاپ عمه اینا رو درست میکرد و شما هم با صدیقه و فاطمه دختر عمه های بابایی بازی میکردی و دل همه رو برده بودی نفسم
امروزم بابایی بعد ده روز تعطیلی رفت سر کار خوش بگذره باباجونی تو هم دیشب دیر خوابیدی صبح زود بیدار شدی حالا خوابیدی قربونت برم بخواب بیدارشدی به بخوری بریم خونه آقاجونت پیش دایی و خاله انشالله امیدوارم روز خوبی داشته باشیم انشالله