سحر خیز بابایی !
سلام مامان یه مثنوی برات نوشتم و با یه اشتباه زحمت یک ساعتم به باد رفت و دوباره مینویسم
مادر سلام دختر نازم امروز طلای مامان ساعت 5و 30 دقیقه بیدار شدی غلت زدم دیدم طلام داره تو خواب با حالت نیمه بیدار دس دسی می کنه و میخنده که کلی خندیدم از این کارت نفسم بهت شیر دادم دوباره لالا کنی که نخوابیدی تا بابایی اومد و بابایی با شما با موتور رفتید نون خریدید و اومدید صبحونه خوردیم و شما ساعت ده دقیقه به هشت خوابیدی تا 11
بیدار شدی برات فرنی درست کردم نصفش رو خوردی و پوشکت رو عوض کردم شستمت و گذاشتمت تو تابت و برات کارتون کلودی گذاشتم بهت به بیسکوییت و سیب دادم تند تند ظرفهام رو شستم و ناهار درست کردم تا ددی اومد و شما با بابایی رفتی آب تنی منم جارو کردم و شما اومدید ناهار خوردیم برا اولین بار از غذای سفره بهت دادم گوشت چرخ شده با سیب زمینی سرخ کرده و بعد دوباره تاب بازی و شیطونی کردی تا لالات کردم
هنوز نشسته پای کامپیوتر بیدار شدی یک ساعتم نخوابیدی باهات بازی کردم کارتون برات گذاشتم و بعد رفتیم اتاقت رو مرتب کردیم و بعد اومدیم تو حال پیش ددی و من رفتم آشپزخونه رو هم مرتب کردم و به شما عصرونه پوره سیب زمینی دادم و کمی خوردی بقیش رو ریختم تو سوپت برا شام بعد شیطونی کردی تا شب شد و بابایی شام نخورد گفت سیره شما هم سوپ کمی خوردی منم شام بقیه سوپت رو خوردم بعد برا اینکه بهونه گیری نکنی وقتی بابا میره سر کار گذاشتمت تو تاب پشت به بابا تا بره و نیمه خواب شدی و درت آوردم با هم بقیه اتاقت رو مرتب کردیم و خوابت پرید و دوباره تابت دادم تا خوابالو شدی و شیر نوش جون کردی و لالا کردی
عزیز مامان تا رفتم دوربین آوردم فکر کردی میخوای بیایی بغلم و این جوری خندیدی
کم کم خوابالود شدی