این روزها
سلام دختر خوبم گل مامانی
ماشالله دیگه کامپیوتر رو نمیشه بهش دست زد تا زمانی که اجازه داری پاش باشی که خوب پاش نشستی بعدش هرکی بشینه میگی نوبت منه برای همین دیگه کامی تعطیل
گل نازم حدود یک ماه پیش با بابایی بردیمت شهر بازی همیشه شهر بازی سر پوشیده میبردیمت اینبار گفتم تا هوا خوبه بریم اینجا و کلی بازی کردیم اینبار خانوادگی اینقدر ذوق میکردی کلا مفهوم خانواده رو خوب میفهمی(( همه چیزت رو خانوادگی دسته بندی میکنی البته عادت دسته بندیت دقیقا عین خودمه یعنی با هم وقتی میخواهییم جایی رو مرتب کنیم اول دسته بندی میکنیم و هم خانواده ها رو کنار هم میذاریم))
خلاصه سوار چرخ و فلک شدیم و من قبلا این طور نبودم خیلی شجاع بودم اما از چرخ و فلک میترسم قبلا هم که شما ها نبودید با بابایی سوار شدم میترسیدم!!! اما اصلا نذاشتم شما بفهمید و کلی از بالا رفتن ذوق میکردی
بعدش سوار کاترپیلار شدیم اونم خانوادگی تا یاسمم بود اونم خیلی تند میرفت که عالی بود
شما هم کلی خودت سوار وسایل شدی و بعد بابایی برامون پشمک و بستنی خرید و یه خاطره خوب شد اون روز توی ذهنمون
اینم عکست سوار این وسیله است خیلی تند میرفت اما با اینکه ترسیده بودی هیچی نمیگفتی دختر شجاع من
تمام مدت میایی میگی مامان بذار کمکت کنم ظرفهامو میشوری
برام وسایل سفره رو میبری
سفره پهن میکنی
از فریزر هرچی میخوام بهم میدی و هزار تا کمک دیگه
الهی که همیشه سالم باشی و مهربون مثل حالات
این جام داشتم ناهار که آش رشته بود رو اماده میکردم اومدی مگفتی من تزیین میکنم
و دیگه نور علی نور شد ناهارمون
چند روز پیش مامانی به بابایی گفت دلش گرفته که بابایی هم با وجود خستگی ما رو برد پارک کلی خوش گذشت و مامانی هم دلش باز شد