اولین دوست !
سلام نازگل کوچولو! امروز باهم رفتیم پارک بابا کار داشت و رفت دنبال کارش ما هم رفتیم سرسره سوار بشی یه دختر کوچولو بود شاید 4 سالش بود هرکی رو میدید بهش میگفت بامن دوست میشی و چون یکمی هوا سرد شده بود و رو به غروب میرفت پارک خلوت بود و همون چند نفرم داشتن میرفتن خلاصه دختره موفق نشد دوست پیدا کنه اومد از پشت سرت رد بشه تو هم خیلی شیرین بهش گفتی: دخر خاموم ... مواظب باش نیوفتی! و بهش لبخند زدی اونم از خدا خواسته اومد پیشت و گفت با من دوست میشی تو هم گفتی مامانی دوستمرو ببین و دیگه دست تو دست هم مشغول بازی شدید خیلی خوب باهم کنار میومدید و کلی بازی کردید و هی صداش میکردی دوستم بیا دوستم بریم تاب دوستم بدوییم فکر کنم یک ساعتی شد بعد دوستت خداحافظی کرد و رفت تو یکدفعه گفتی مامان دوستم کو منم گفتم مامان رفت تو هم یکدفعه زدی زیر گریه دوستم بیاد دوستم نرو من دوستم رو میخوام دیگه مگه ساکت میشدی رفتیم صورتت رو شستیم بهت بیسکویت و چوب شور دادم یکم آروم شدی بعد دوباره بازی کردی و بابا که اومد دنبالمون گفتی بابا دوستم رفت و دوباره زدی زیر گریه ! باباهم بردت بازی کردی یکم که بازی کردی گفتی بابا بغلم کن و دیگه توذوقت خورده بودبعد اومدیم خونه ! اینم اولین تجربه دوست یابی شما!