دعا , رنگین کمون , بانک انصار !!! و آنچه گذشت ...
سلام طلای ناز نازی من شب خوش مامانی الان لالایی یه کوچولو تب داری غروب پاشویه ات کردیم و پدرت زحمت کشید رفت برات استامینوفن خرید و خوردی بعد لالا کردی غذا هم نخوردی ولی برای فردات یه سوپ خوشمزه برات میپزم حسابی سرحال بشی طلاخانم
نازی میدونی وقتی برات سی دی رنگین کمون رو میذاریم به شعر دعا که میرسه میگی دعا قربونت بشم
دیگه اینکه هی میآیی میگی ننگین کمون که برات رنگین کمون رو بذاریم و تو باهاش برقصی
بعد اینکه پیام بازرگانی بانک انصار رو میشناسی تا میاد میگی نانک انار
قربونت بشم عسلم چند روز پیشم باباجون و مامان جون برات یه حوله ی تن پوش نارنجی خیلیییییییییییی خوشگل خردیدند دستشون درد نکنه
نمی خواستم اینو بنویسم ولی یادگاریه دیگه هم خوبی داره هم بدی چون واقعیت زندگی همینه عزیزم دیروز من حالم اصلا خوش نبود سردرد بدی هم داشتم شب قبلش هم شما سر دندونت نذاشتی خوب بخوابم صبحم بابایی 6 و نیم که اومد من دیگه نخوابیدم خلاصه یکم هم مریض بودم و بی حوصله شما هم همش انگشتم رو گرفته بودی باهات راه برم بازی کنم هرچی هم دست میزدم ازم میگرفتی واقعا کلافه بودم دیگه موقع شام که شد واقعا از خستگی و بیحالی نشستم یه عالمه گریه کردم شما هم تو اوج گریه من اومده بودی شیر بخوری هم میگفتی از اینا بنده خدا بابایی اومد با خودش بردت تو آشپزخونه شامم آماده کرد گذاشت منم گریه ام رو بکنم بعد که گریم تموم شد صدام کرد شام بخوریم الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره ولی به خدا دست خودم نبود بعد از ظهرش بردمت میز آرایش رو مرتب کنیم نشوندمت رو میز من هرچی رو سر جاش میذاشتم دستمال میکشیدم شما سریع برمیداشتی چپش میکردی رو میز از جاشون در میووردی انگار دنبالت کرده بودند پدرم رو در آوردی مرتب که نشد همه چیزم به هم خورد بعد که آوردمت از اون گریه سوزناکا کردی خلاصه امروز هی میگفتی بریم اونجا رو میز بشینی میگن خودم کردم که لعنت بر خودم باد
راستی پیش خودمون بمونه من دیروز دیونه بودم میخواستم خودمو برای بابایی لوس کنم تو که اعصابمو خورد کردی میخواستم بابایی درکم کنه ولی حواسش نبود دوست داشتم یه جوری سرگرمت کنه اونم متوجه نشد و اینکه شانس تو هم دیروز پیشش نمیرفتی منم برای جلب توجه دیدم لیوانت افتاده رو زمین محکم زدمش خورد به بخاری شکست اینقدر غصه خوردم که نگو حالا برات یه نی دار خوشگلشو میخرم ببخشید مامانی
امروز هم هوس آب بتغا کردی دو روزه خودم برات آب پرتغال میگیرم امروز پرتغالمون تموم شده بود منم خواستم برات آب سیب بگیرم خلاصه یک قطعه غذاساز رو پیدا نمیکردم تمام کابینتا و اینا رو ریختم بیرون نبود یه در قندونم شکست تا بالاخره از آب میوه گیری قطعه اش رو قرض گرفتیم برات آب سیب گرفتم شما هم در کمال قدرشناسی دادیش به بابایی و لب نزدی و محکم گفتی : آب بتغا
قیافه من دیدن داشت