نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

دعا , رنگین کمون , بانک انصار !!! و آنچه گذشت ...

1390/11/5 23:00
نویسنده : مامانی
745 بازدید
اشتراک گذاری

1

 

سلام طلای ناز نازی من شب خوش مامانی الان لالایی یه کوچولو تب داری غروب پاشویه ات کردیم و پدرت زحمت کشید رفت برات استامینوفن خرید و خوردی بعد لالا کردی غذا هم نخوردی ولی برای فردات یه سوپ خوشمزه برات میپزم حسابی سرحال بشی طلاخانم

 

نازی میدونی وقتی برات سی دی رنگین کمون رو میذاریم به شعر دعا که میرسه میگی دعا قربونت بشم

 

دیگه اینکه هی میآیی میگی ننگین کمون که برات رنگین کمون رو بذاریم و تو باهاش برقصی1

 

بعد اینکه پیام بازرگانی بانک انصار رو میشناسی تا میاد میگی نانک انار

 

قربونت بشم عسلم چند روز پیشم باباجون و مامان جون برات یه حوله ی تن پوش نارنجی خیلیییییییییییی خوشگل خردیدند دستشون درد نکنه

 

نمی خواستم اینو بنویسم ولی یادگاریه دیگه هم خوبی داره هم بدی چون واقعیت زندگی همینه عزیزم دیروز من حالم اصلا خوش نبود سردرد بدی هم داشتم شب قبلش هم شما سر دندونت نذاشتی خوب بخوابم صبحم بابایی 6 و نیم که اومد من دیگه نخوابیدم خلاصه یکم هم مریض بودم و بی حوصله شما هم همش انگشتم رو گرفته بودی باهات راه برم بازی کنم هرچی هم دست میزدم ازم میگرفتی واقعا کلافه بودم1 دیگه موقع شام که شد واقعا از خستگی و بیحالی نشستم یه عالمه گریه کردم1 شما هم تو اوج گریه من اومده بودی شیر بخوری هم میگفتی از اینا بنده خدا بابایی اومد با خودش بردت تو آشپزخونه شامم آماده کرد گذاشت منم گریه ام رو بکنم بعد که گریم تموم شد صدام کرد شام بخوریم الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره ولی به خدا دست خودم نبود بعد از ظهرش بردمت میز آرایش رو مرتب کنیم نشوندمت رو میز من هرچی رو سر جاش میذاشتم دستمال میکشیدم شما سریع برمیداشتی چپش میکردی رو میز از جاشون در میووردی انگار دنبالت کرده بودند پدرم رو در آوردی مرتب که نشد همه چیزم به هم خورد بعد که آوردمت از اون گریه سوزناکا کردی خلاصه امروز هی میگفتی بریم اونجا رو میز بشینی میگن خودم کردم که لعنت بر خودم باد

راستی پیش خودمون بمونه من دیروز دیونه بودم میخواستم خودمو برای بابایی لوس کنم تو که اعصابمو خورد کردی میخواستم بابایی درکم کنه ولی حواسش نبود دوست داشتم یه جوری سرگرمت کنه اونم متوجه نشد و اینکه شانس تو هم دیروز پیشش نمیرفتی منم برای جلب توجه دیدم لیوانت افتاده رو زمین محکم زدمش خورد به بخاری شکست اینقدر غصه خوردم که نگو حالا برات یه نی دار خوشگلشو میخرم ببخشید مامانی

 

امروز هم هوس  آب بتغا کردی دو روزه خودم برات آب پرتغال میگیرم امروز پرتغالمون تموم شده بود منم خواستم برات آب سیب بگیرم خلاصه یک قطعه غذاساز رو پیدا نمیکردم تمام کابینتا و اینا رو ریختم بیرون نبود یه در قندونم شکست تا بالاخره از آب میوه گیری قطعه اش رو قرض گرفتیم برات آب سیب گرفتم شما هم در کمال قدرشناسی دادیش به بابایی و لب نزدی و محکم گفتی : آب بتغا

قیافه من1 دیدن داشت 1

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

sanam
6 بهمن 90 10:02
اینکه وقتی کسایی که دوستشون دارم ناراحتند و من نمیتونم کاری براشون بکنم و خوشحالشون کنم ناراحتم میکنه تنها کاری که میتونم براتون بکنم اینه که انشاا... همیشه شاد باشید
زهره(مامان نازنین زهرا)
6 بهمن 90 10:08
سلام با تمام وجودم میگم که خیلی از مریض شدن نازنین زهرا ناراحت شدم . تورو خدا هروقت خوب شد زودی خبر بدید.خیلی خیلی دوستش دارم. تو رو خدا مواظبش باشید. ایشالله که زود زود زود خوب خوب میشه. نگران نباشید. راستی وبلاگ و آپ کردم خوشحال میشم بیاید.


مرسی عزیزم
مامان نازنين رقيه
7 بهمن 90 12:03
قلبون حلف زدنت بشم نمك خاله با6ماهگي نازنين رقيه آپيم بهمون سربزنيد خوشحال ميشيم
مامی کیانا
8 بهمن 90 23:01
احساستو میفهمم فکر کنم ما مامانها همه مون گاهی اوقات درگیر این احساسات میشیم


lمرسی از درکت عزیزم
مامان حسن کوچولو
9 بهمن 90 0:54
عمه فدات بشه خدا نکنه مریض بشی ایشالله همیشه زیر سایه بابا ومامان ،تندرست زندگی کنی...... دانشگاه بری،پیشرفت کنیفبه همه آرزوهات برسی قربونت برم نانای
مام پارسا
10 بهمن 90 1:57
عزیزم دقیقاً حس خستگی و کلافه گیتو می فهمم.هنوز هم با اینکه پارسا کمی بزرگ تر شده بعضی اوقات این حالت ، شدید میاد سراغم.ایشالله همیشه شاد باشید