نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

قند عسل تولد قمریت مبارک باشه !

1390/5/30 23:56
نویسنده : مامانی
742 بازدید
اشتراک گذاری

 

1

سلام عسلم الان لالایی امروز تحریمت کردم بعداز ظهر نخوابوندمت و الان با یه عالمه گریه خوابیدی چه کار کنم شبا تا 2 و 3 بیداری نمیذاری بخوابم صبحاهم تا 1 میخوابیم من از خواب توی روز متنفرم اصلا خواب شب یه چیز دیگه هست برای رشد خودتم مفیده بعدشم نمی تونم صبح بهت صبحونه بدم که میگن صبحونه باید قبل ساعت نه باشه که مفید باشه مثلا امروز ساعت 2 صبحونه یا همون ناهار خوردی که باید تا ساعت 2 4 وعده غذا میخوردی مامانی برای خودت خوبه سحر خیز باشی قربونت برم ایشالله تا خود صبح لالاکنی و بیدار نشی حسابی استراحت کنی نفسم انشالله فرداهم روز خوبی داشته باشیم قربونت برم امشب شب قدره میدونی پارسال همچین شبی من بیمارستان بودم و شما به دنیا اومدی 1چه شبی بود من و بیچاره خاله زهرا چقدر اذیتش کردم از همین جا میگم خاله جون دستت درد نکنه

 

 

p>p>

میدونی مامانی پارسال همچین روزی اینقدر ضعیف و مستاصل بودم که نمی تونستم بشینم و راحت بهت شیر بدم براهمین میگن زایمان طبیعی بهتره مامانی من دقیقا 30 ساعت غذا نخوردم صبحم روز قبل هم انسولین زده بودم و از بعد اون توی بیمارستان دنبال کارهای فردام بودم و بعد روز زایمانمم از 9 صبح تا 12 و 30 دقیقه من بین طیقه اول و سوم بیمارستان در حال درست کردن کارهام بودم آخه مامان جونت توی مراسم تشیع جنازه و اینا بود نمیشد بیاد بابایی هم که نمیذاشتن بیاد تو بیمارستان بنده خدا خواهر شوهر عمه مامانی توی اتاق عمل کار میکرد و اومد همه چیز رو راست وریس کرد که پرستار بیمارستان از بس تلفن زنگ زد و سفارش منو کرد گفت تو کی هستی اینقدر پارتیت کلفته رئیس بیمارستان هم خیلی کمکم کرد دستشون درد نکنه و در نهایت خود رئیس بیمارستان عملم کرد و واقعا عالی هم عمل کرد دستش درد نکنه من همه سختی ام برای قند باردار ی بود چون نمیتونستم چیزی بخوردم درد طبیعی رو هم حدود یک ساعتی کشیدم و بعد عمل شدم میدونی همه ی خانما که تقریبا با هم عمل شده بودیم راه افتاده بودند ولی من سرمم گیج میرفت بنده خدا خاله زهرا با یه دستش تو رو بغل کرده بود با یه دست دیگش منو بلند میکرد چه کشید بنده خدا انشالله برا زایمانش جبران کنم میدونی صبح وقتی رفتم تو بخش طبیعی بهم آمپول فشار زدند و  آمپول فشارم خیلی اذیتم کرد ولی دکتر بیهوشی وقتی بهم آمپول بی حسی رو زد نمی دونی چه حس آرامشی بهم دست داد  قبلش به ساعت نگاه میکردم پنج دقیقه به یک بود به خدا باورت نمیشه اینقدر حالم بد بود که گفتم خدایا من تا ساعت یک زنده نمی مونم و واقعا احساس میکردم دارم میمیرم واقعا مرگ کنارم وایستاده بود هم فشارم افتاده بود هم  به خاطر انسولین ضعف داشتم هم به خاطر فوت آقاجون اعصابم ضعیف بود هم نتظر دیدن تو بودم نمی دونی فقط خدا میدونه چه لحظه های سختی بود تا اذان ظهر رو گفتن داشتم آروم میشدم بی حسی عمل کرده بود و من دیگه درد نداشتم با تمام قوا سعی میکردم خوابم نبره و منتظر تو بودم باورت نمی شه صدای اذان انگار یه سطل آب سرد بود روی آتش درون من البته بی حسی هم عالی بود تمام دردهام رفتند تا حدود یک دقیقه مامانی باورت میشه خانم دکتر بعد استفاده از چاقوی جراحی با دستش نمی دونم چی چی تو شکمم پاره میکرد صدای پاره شدن پارچه با دست رو میداد من هی فکر میکردم داره داره پارچه پاره میکنه بعدا که فیلم به دنیا اومدنت رو دیدم دیم نه این صدای من بیچاره بوده بعد این صدا ها یه صدای گریه خفیفی اودم و بعد قطع شد و بعد صدای گریه قشنگ تو صدای زندگی خانم دکتر گفت چه پسر قشنگی داری گفتم نه من بچم دختره که گفت راست میگی راست میگی یه دختر قشنگ و سفید و تپلی و همه پرسنل اتاق یکی یکی نگاش میکردن و میگفتن شکل خودته  و بعد اومدی من ببینمت چقدر سرخ و پفکی بودی نفسم و خیلی تمیز بودی تمیز و پاک و من بوسیدمت و بویدمت بوی بهشت میدادی چقدر ناز بودی و بعد رفتم توی یه اتاق دیگه فکر کنم ریکاوری بود نمی دونم دیگه به هیچی فکر نمی کردم خوشحال بودم و دوست داشتم بابایی هم تو رو ببینه و این حس قشنگ رو احساس کنه اون لحظه چقدر دلم برای بابا سعید تنگ بود دیروز همچین ساعتی بهم میگفت نرجس یعنی فردا این موقع من بابا شدم یعنی بچمون به دنیا اومده به نظرت چه شکلیه ؟ حالا دیگه بابایی هم بابا شده بود بعد منو بردند توی اتاق و مامان جون اودمه بود لباسهات رو تنت کرده بودند و بابا سعید بهم زنگ زد کلی گریه کرده بود حالا خیالش راحت شده بود گفت دلش برامون تنگه میگفت میخواد بیاد ببینتت میگفت چه شکلی هستی و بعد کلی بهم سفارش کرد و قطع کرد بنده خدا مامان جون (مامان بابا ) اومد بیمارستان تا غروب که خاله زهرا بیاد و بعد خاله ها و اون مامان جون و عمه های بابایی و عمه سمیرا اومدند ملاقات و خاله فاطمه هم زحمت کشیده بود برام گز آورد چقدر دلم میخواست همه اش رو بخورم عوض این همه ممنوعیت و شیرینی نخوردن عمه های بابایی هم برام گل و کمپوت آوردن چه فایده من هنوز ممنوع بودم  شاید فکر کنی چه مامان شکمویی بودم ولی مامانی من خیلی شیرینی دوست دارم و به خاطر انسولین هی دلم میخواست یه چیزی بخورم انشالله به راحتی مامان بشی و مثل من نشی انشالله خلاصه  شما هم بلد نبودی شیر بخوری و از گرسنگی جیغ و ویله سر دادی و با سرم قند ازت پذیرایی میکردند منم آنژوکتم از رگ درآمده بود و سوراخ سوراخ شدم از بس بهم آمپول ها رو دوبار دوبار زدند و رگ هام پاره پاره شده بود یادش بخیر داشتم با بابایی تلفنی حرف میزدم یهو زدم زیر گریه گفت چی شده کلی ترسید گفتم سعید آمپولا رو آوردن الان باید آمپول بزنم و دوباره گریه کردم و بابایی تا چند وقت مسخرم میکرد نمی دونم چرا این جوری بود من از آمپول میترسم ولی اون آمپول ها انگار نمی خواستن برن تو دستم یه دردی داشت که من دست خاله زهرا رو اینقدر فشار دادم خون به دستش نرسیده بود دستش سفید شده بود نمی دونم دردشون عجیب بود و خود پرستار گفت باید به پات بزنم این جوری نمی شه نمی دونم هرچی بود ارزشش رو داشت که تو رو داشتم و من فرداشم به خاطر قندم موندم بیمارستان حالا اگه شد خاطرات فردا رو فردا مینویسم خیلی نوشتم بسه فقط میدونم همه این سختی ها ارزش وجود تو رو داشت چه بسا ارزشت خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بیشتره نفس مامان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان زهرا نازنازی
31 مرداد 90 4:47
خاله زهرا
31 مرداد 90 10:18
نازنین زهرای عزیز م خاله فدات شه به یاد پارسال همچین شبی شب قشنگ قدر که تاصبح باهم احیاگرفتیم وباچشمای قشنگت تو اولین شب زندگیت خاله رو نگاه میکردی ودلشو میبردی تولدت مبارک عزیزخوشگلم
خاله زهرا
31 مرداد 90 10:27
راستی باید به مامان نازنین زهرا هم تبریک گفت که تواین یه سال مامان خوبی برای دخترش بوده وباباش که بابای خوبی بوده . تواین یه سال دخترت دل خیلی ها روو برده باورت میشه چند شب پیش سحر محمد اقا قبل خاب همش میگفت نمیدونی چقدر دلم میخاد نازنین زهرا الان خونمون باشه