ادامه بازیهای انگشتی
باغی بود که توی اون 4تا مرغ و خروس لونه داشتند یه روز...
اولی گفت :ما جوجه ایم جیک و جیک وجیک
دومی گفت :نوک میزنیم به دانه ها تیک و تیک و تیک
سومی گفت :منم منم مادرتون قدقدو قدقدا کرد
چهارمی گفت :من پدرم قوقولی قو قو صدا کرد
انگشت شصت زوزهکشید گفت من گنده گرگم
همه تونو یه جا میبرم توی شکم بزرگم
چهارتایی ریختن سرش هزارتا نوک باهم زدن
بر سر و کول و کمرش
توی یک محله قدیمی بازارچه ای بود توی بازارچه چندتا دکان بود یه روز صاحب دکانها باهم حرف میزدند :
اولی گفت: زر زر و زر من زرگرم گوشواره طلا دارم
دومی گفت :جیلیز و ویلیز من آشپزم
غذاهای خوب میپزم
سومی گفت من نجارم تلق و تولوق
صندلی و تخت و کمد
چهارمی گفت :من نانوا هستم گر و گر و گر نان میپزم ببر و بخور
پنجمی گفت:من روی میز میشینم
گوشواره رو میبینم نان میخورم غذا میخورم
تنهای تنها میخورم
یکی یکی بود
برادرشو صدا کرد
دوتا شدند سومی سر برآورد
سومی چه کار کرد ؟
به فکر بازی افتاد
چهارمی خودشو توی بازی جا داد
پنجمی گفت :دو تیم شدید دوتایی
توپ قشنگ کجایی
من این این وسط سوت میزنم
داور بازیتون منم
این یکی گندم میکاره
کاری بجز این نداره
این یکی آسیابونه
گندم هارو آرد میکنه
این آقا هم خمیر گیره
چونه برامون میگیره
این شاطره نان میپزه
نان های خوب و خوشمزه
کپلو میره نان میخره
به خونشون نان میبره
میخوره نان رو با غذا
شکر میکنه شکر خدا
شما میتونید مجموعه کامل این اشعار و بازیها رو در کتاب فکر کنم بازیهای انگشتی آقای مصطفی رحماندوست ببینید
چند تا شعر دیگه هم هست که انشالله بعدا میذارمشون.