نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

این روزهای خونه ی ما !

نازنین زهرا خانم کم کم داری 15 ماهه میشی و هر روز ماشالله شیطون تر و بلا تر میشی کلی منو بابایی زحمت کشیدیم برات اتاق درست کردیم که بری توش بازی کنی ولی همیشه نی نی هاتو میاری وسط حال میذاری میری تو اتاقت دوباره یه چیز دیگه میاری خلاصه خونه شده میدون جنگ  فدای سرت مامان تو ریخت و پاش کن من جمع میکنم خدا رو شکر تو سالمی و میتونی شیطونی کنی   ...
30 آبان 1390

نازنین زهرا اونجا چه کار میکنی ؟

چند روز پیش رفته بودیم خونه ی خاله زهرا, خاله هم تشکچه بازی محمد مهدی رو آورد ما ببینیم شما هم ول کن نبودی رفتی توش خوابیدی بازی کنی مامان شما دیگه بزرگ شدی این برای نی نی هاست الهی فدات بشم دختر احساساتی من   برای دیدن وبلاگ پسر خاله اینجا کلیک کنید ...
30 آبان 1390

دختر گلم دوست دارم !

سلام نازنین زهرای مامان خوبی گلم دختر نازم خیلی دوست دارم خانم خانم دیگه حسابی کدبانو شدی قربونت برم الهی دیگه جای سفره رو بلد شدی تا میگم به بخوریم حتی بیسکوییت میدویی سمت جانونی که به دیوار وصله نشونش میدی تا سفره رو از توش در بیارم و برات بیارم پهن کنم بعدش که غذا خوردی مثل مامان یه دستمال کوچولو دستت میگیری سفره رو تمیز میکنی و بعد گوشش رو میگیری میاری دم در آشپزخونه ماشالله نازترین دختر دنیا   دیشب داشتم نماز میخوندم اومدی پیشم با مهرها بازی میکردی گفتم بگو الله اکبر در کمال ناباوری من به قول بابایی با اصوات خودت آهنگ الله اکبرو گفتی* ابابابر* می خواستم بخورمت   دیگه کامیوترم تعطیله مثل الان میایی پامون رو میچسبی که ...
7 آبان 1390

نازی شیطون و بلا

سلام دختر عزیزم الان خوابی (الان یک ربع گذشت دوباره اومدم تا نوشتم خوابی بیدار شدی )امروز نمی خواستم بذارم بخوابی شبا دوباره بد میخوابی به زور ساعت 12 و 30 دقیقه دیخوابی دیشب از بیست دقیقه به ده خاموشی زدیم تا 12 و نیم خوابیدی   شیرین مامان دیگه داری کم کم مستقل میشی صبحهایی که تخم مرغ میخوری برات آبپزش میکنم بعد مکعب های کوچولوش میکنم با چنگال میخوری عاشق غذا خوردن با چنگالی   عسل خانم وقتی بهت میگم برو بشین تا فلان چیزو بیارم میری میشینی یا وسط آشپزخونه میشینی چند روز پیش داشتم کابینت ها رو تمیز میکردم بهت گفتم مامان دستمال رو بهم بده دستمال رو زمین کنار پات بود دولا شدی بهم دادی قربونت بشم سفره رو هم میبری کمک مامان دیر...
29 مهر 1390

دختر بابایی من !

      سلام عسلم خوبی قربونت بشم مامانی دیروز کلی با هم بازی کردیم ددر رفتیم دوچرخه سواری کردیم تاب بازی کردیم و بعدش اومدیم خونه میدونی این هفته از همیشه بیشتر وابستگی ات رو به بابایی نشون دادی هر روز غروب که میشه دور اتاق راه میری و میگی بابابا بابابا  و گریه میکنی یا میری به در ورودی اشاره میکنی یا به کامپیوتر بابایی هم که از در میاد میپری جلو در و ذوق میکنی خدا نکنه بابایی لباس عوض کنه فکر میکنی میخواد بره ددر و تو رو نبره چند شب پیش من اسنک تن درست کرده بودم کمی هم گردو خریده بودم بابایی از در که اومد چندتا گردو و اسنک گذاشتم تو دوتا بشقاب و دادم ددی ببره برا بالایی ها (مامان جون و بابا...
6 مهر 1390

استخر توپ نه استخر نی نی !

      نازگلی کلی اصرار داشت همه عروسکهش بیان تو استخر توپش سری اول که اومدند دیدیم برای سری دوم جا نیست گفتم نوبتی یه سری بشینن تو صف تا سری اول بیان بیرون بعد که داشتم صف درست میکردم براش کلی توضیح دادم این نی نی ها که بیان بیرون این یکی نی نی ها میرن تو که تندی اومد تو صف نشست که سری دومم بره تو دخمل زرنگ مامان آخه استخر که مال خودته تو دیگه صف نمی خواهی...!!! ؟؟؟   ...
19 شهريور 1390

دختر با محبت مامان !

دوباره سلام نفسم یه وقتهایی واقعا نشون میدی که دختری آخه اسباب بازی مورد علاقت این عروسک و یه عروسک دختر دیگن البته یه وقتهایی دختری بیشتر وقتها پسر میشی و با موتورت بازی میکنی و آدم آهنی ات و عروسک پسرت که سوار دوچرخست ولی در کل با این دوتا عروسک بیشتر خوشحالی مثلا بوسشون میکنی موهاشون رو شونه میکنی بهشون به میدی میاریشون من و بابایی بغلشون کنیم  میذاری روی پات لالاشون میکنی قربون دل کوچیک دخترم بشم الهی   این جا هم نی نی ات رو بغل کردی حالا خوابیدی اون تو رو بغل کنه   ...
7 شهريور 1390

نازترین !

      دخمل بلا سلام یه ربعه منو نشوندی پای کامپیوتر حسنی ببینم کلی کار دارم خودتم میری یه گشتی میزنی دوباره میایی اگه پاشم هم غرغر میکنی  الانم داری باچه کلاس گذاشتنی حسنی رو میبینی دوست دارم نمکدون به قول بابایی هم تنقلات میخوری هم کارتون میبینی چون باید همین جور که شیر میخوری کارتون ببینی عزیزم همه ی کارهات ناز و شیرینند ...
4 شهريور 1390

آب بازی !

  سلام دوباره نازگلی دیروز لباس شسته بودم اونم چه لباس شستنی دفعه اول طبق معمول گذاشتم تا شما لالا بشی بعد لباس ها رو بردم تو حیاط پهن کردم هر لباسی رو که پهن میکردم میدیدم اصلا تمیز نشده یه عالمه لباس که انگار نه انگار شسته شدند  به لباسشویی یه عالمه چیز گفتم خلاصه یکدفعه یادم اومد یادم رفته تو لباس شویی پودر بریزم برا همین لباسها تمیز نشدند خلاصه تصمیم داشتم با دست لباس ها رو بشورم گفتم لباس شویی دیگه تمیز نمیشورم تا یادم اومد تاید نریختم دوباره لباسها رو گذاشتم تو لباسشویی و دیگه شما هم بیدار شدی بعد لباسشویی که خاموش شد رفتم لبیاسها رو پهن کنم که شما اومدی دم پله و هی صدام میکردی منم اومدم دمپایی هات رو پات کردم تو حی...
1 شهريور 1390