یادش بخیر
سلام گل دخترم
چند روز پیش بود داشتم نگاهت میکردم با خودم گفتم این همون نازنین کوچولوی منه مامانی چقدر ماشالله بزرگ شدی چ زود بزرگ شدی عزیزم و خانوم شدی دیگه تو بغل مامانی جا نمیشی از بس ب قول خودت دراز شدی یه وقتهایی تو خیابون بهم میگی مامانی تا یاسم نیست منو بغل کن قربونت برم ک دیگه زور مامانی به بغل کردنت نمیرسه بعد بغلت میکنم تا ده به اینگلیسی میشموری و میگی بسه الان مرده میشی من بزرگ شدم بزارم پایین
تا چشم بهم زدم چهارسالت هم تموم شد
پنج سال پیش این روزها چقدرررررررر منتظر دیدنت بودم همش فکر میکردم چ شکلی هستی چجوریه مامان شدن چی میشه چی نمیشه و چ روزهایییییییی بود سخت و کشدار
عزیزم عسهای نی نی هات رو میدیدم چقدر اولش زشت بودی عزیزم
اولش خیلی توپولی بودی اما چنتا واکسن ک زدی و سوراخ سوراخ شدی بادت تموم شد و لاغر شدی
باورت میشه لباسهای سایز صفر همه برات بزرگ بودن من و بابایی همش منتظر بودیم لباس جدیدات اندازت بشن ولی تا سه ماهگی بزور سایز یک اندازت شد موش موشی کوچولو
یادش بخیر به بابایی میگم یاسمین الان هم سن اون وقتهای شماست ک قرار بود خاهر دار بشی همه به چشم نی نی کوچولو نگاش میکنیم اما اون موقع ک قرار بود یاسی بیاد ما فکر میکردیم چقدر تو بزرگ شدی و میخواستیم ازت ک همه چی رو درک کنی عزیزم ببخش ما رو ک توقع زیاد تر از سنت داشتیم ازت البته تو خیلی عاقل بودی نسبت به تمام نی نی های اطرافمون خیلی خیلی رفتارت متفاوت بود از حرف زدنت تا رفتارت تو دو سالگی ات قابل مقایسه با بقیه نیست
خب دوست داشتم ب مناسبت تولدت این پست رو خاطرات این چند سال رو برات مرور کنم اما آجی بیدار شد بقیش رو بعد دوباره مینویسم برات گل مامان