نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

سوتی

1393/3/2 15:56
نویسنده : مامانی
1,059 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلم اول  دو سه تا سوتی هاتو بگم و برم سراغ بقیه نوشتنیا

اول اینکه چند روز پیش داشتم موهاتو برس میکشیدم بریم تولد سید حسن برگشتی میگی مامان بس کن گفتم اگر میخواهی خوشگل بشی باید تحمل کنی برگشتی میگی : من هیچ همیتی !!! به تو و کارات نمیدم مامان خخخخ میگم چی میگی همیت بتو همیییییت نمیدم قه قههبعله به من اهمیت نمیدی اونم به لهجه خودت فسقلی

چند روز پیش رفتیم برا سید حسن کادو بخریم توراه برگشت کلی بهت گفتم به کسی نگی کادو چی گرفتیم تا همه سورپریز بشن بعد که اومدیم میگی برم بالا رفتی و بعد چند دیقه اومدی میگی مامان جون و باباجون و عمه رو سورپریز کردم

سوتی دیگت که دیگه بهش عادت کردیم هر کارت میکنیم به تبلت میگی لب تاب هی میگی لب تابمو بده باش درسامو بخونم

 

به آجی و سید حسن میگی داداش

به فسنجون میگی سه فنجون

چنتا دیگم بود حالا یادم رفت تا اومدم پا کامپیوتر شب بابا اومد میپرسم برات مینویسم

 

دیگه اینکه حسابی با الهه دختر همکار بابایی دوست شدی و همش تو خونه راه میری و با گوشی ات با الهه تلفنی صحبت میکنی

همش میگی بریم پردیسان همسایه الهه بشیم

 

دختر گلم زبان هاتم که میخونی و هر دفعه کلی چیزای جدید یاد میگیری

فعلا جفتتون اومدین سراغم بعد برات مینویسم

 

 

دیروز تا کامپیوتر و خاموش کردم سوتی هات یادم اومد حالا باز که اومدم یادم رفتن بی حوصلهعمه سعیده جاش خالی بشینه یه ساعت بهم بخنده خخخخخ عمه خانم اینجا از فتنت خبری نیست جیگر خندونک

خب یکی یادم اومد چند روز پیش میگی مامان میگ بعله میگی برام یه بوقلمون میخری

من گفتم برای چی مامان به چه کاریت میاد آخه

برگشتی با معصومیت تو چشام نگاه کردی و گفتی : برا آبرنگم بوقلمون خودش خراب شده قه قههقه قههقه قهه

الهی نفسم فدات بشم عزیزممممممم با اون شیرین زبونیات

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

بابا و مامان
2 خرداد 93 8:27
الاهی من فدای شیزین زبونیت خدا نکنه
بابا و مامان
2 خرداد 93 8:28
سه فنجون
بابا و مامان
5 خرداد 93 10:06
مامان ریحانه
20 مهر 93 11:48
چه ناناز و خوردنی خدا حفظش کنه دختر منم اسمش نازنین زهراست مثله دختر شما ماشاالله شیرین زبونه آدم می خواد بخوردش دیشب تا ساعت 2 بیدار بوده گفته برو یه چیزی بیار بخورم منم خواب آلود داشتم کلافه می شدم دوباره گفت آبم بیار تشنم میشه مامان گلم خسته میشه دوباره بره آب بیاره فکرشو بکن ساعت 2 تازه وجدان درد گرفته
مامانی
پاسخ
سلام دوست عزیز خدا دختر گلتو حفظ کنه